من از کسی که اشک خانواده‌مان را درآورد نمی‌گذرم

صدام حسین لذت پدری کردن را از پدرم گرفت

من از کسی که اشک خانواده‌مان را درآورد نمی‌گذرم

کارها را جمع و جور کردم و آخر وقت، به شوخی‌های یک خط در میان بانمک همکارم می‌خندیدم. حالا بیست دقیقه‌ای هست که تلاش می‌کنم برای سالگرد اعدام «صدام حسین» چند خطی بنویسم. برای بار ناشمارم هدفن توی گوشم می‌گذارم، آرنج‌ها را روی سر میزم می‌کوبم و صورتم را با دست‌ها قاب می‌کنم. راه ندارد، هرچه حساب می‌کنم برای نوشتن از هیتلر زمانه‌ام من بیش از اندازه و بی‌اختیار عصبانی‌ام.در هر نوبت از تلاش نافرجامم، صورتم داغ می‌کند، نفس‌های کوتاه جای تنفس عادی را می‌گیرند، چشم‌های ناشنوایم آهنگی که هدفن زیر گوشم پخش می‌کند را نادیده می‌گیرند و پر از اشک می‌شوند، فقط و فقط یک کلمه توی ذهنم مدام رژه می‌رود: «بابا....بابا...».اینجای حرف به‌وضوح بغض کرده‌ام و به‌سختی کلمات را کنترل می‌کنم. بدون این‌که فکرم روی خاطره یا تصویر خاصی متمرکز باشد، ناخودآگاه اشک از چشمم فرار می‌کند و دستی بی‌رحم و بی‌وجدان قلبم را بدجوری می‌فشرد. انگشتانم حالا روی کیبورد، وحشیانه می‌لرزند و می‌رقصند؛ انگار که بغضی چندین ساله را بیرون می‌ریزند. حق بدهید؛ نوشتن از کسی که قصد جان پدرم را کرده بود، حتما کار آسانی نیست؛ حتی اگر پانزده سال پیش اعدام شده باشد.
من یک دختر ته‌تغاری و بابایی بودم و هستم که حالا، با نوشتن همین نیم‌خط و بدون تلاشی برای یادآوری زجرهایی که کشیده‌ایم، صورتم مچاله شده و اشک اجازه تشخیص حروف کیبورد را نمی‌دهد. حق بدهید، من در تمام کودکی، سالی چند بار وخامت مجروحیت بابایم را که رنگ‌پریده گوشه خانه معتکف می‌شد، تماشا کردم و نمی‌دانستم بابای من چرا یک پایش همیشه در بیمارستان‌هاست.
من نمی‌فهمیدم مامان چرا بالا سر اجاق گاز یواشکی گریه می‌کند و شانه‌هایش می‌لرزد و اشک‌هایش را با آستین می‌گیرد، چرا بابا نصف سال را خمیده خمیده راه می‌رود و نصف سال قرص و دارو قوت غالبش شده‌است. اصلا نمی‌دانستم ترکش چیست اگر آن کسی که امروز برای سالگردش می‌نویسم، قصد جان باباهای من و ما دختربچه‌های بابایی ایران را نکرده بود.
عادت کرده بودم زیر چادر مامان پنهان شوم و به ملاقات بابا در بخش بستری عفونی بیمارستان بروم. حتی سرکار بابا هم که می‌رفتم، می‌دویدم و زیر چادر مامان خود را مخفی می‌کردم تا کسی مانع دیدارم با بابا نشود. نمی‌دانستم جنگ چیست، من خط و جبهه حالی‌ام نبود، من جانباز و شهید نمی‌شناختم؛ من فقط بابا را می‌خواستم که درد نکشد، من فقط مامان را می‌خواستم که زیر بار غصه بابا شکسته نشود.
من فقط می‌خواستم روح‌ا... به جای بیمارستان، توی دانشگاه و تحریریه روزنامه همشهری پرسه بزند و به جای پرونده پزشکی‌ بابا، جراید محبوب و کتاب اخوان ثالث توی دستش ورق بخورد. برادرم، فرزند ارشد خانواده‌مان، سومین سال جنگ به دنیا آمد و وقتی بابا حسابش با صدام تمام شد به سن مدرسه رسید. روح‌ا... بزرگ‌تر شد و بابا مجرو‌ح‌‌تر؛ خودش از آغاز نوجوانی زیر بازوی بابا را ‌گرفت و شانه به شانه مامان خط‌های رنگی بیمارستان‌ها را به سمت بخش عفونی گز ‌کرد. او به جای هر دوست و آشنایی، حتی به جای بقیه فرزندان خانواده‌مان، بار مجروحیت بابا را گرفت روی دوشش تا مامان بیشتر از این پژمرده شود.
حالا... اشک غم یا عصبانیت امانم را بریده و ماسک، چهره مچاله‌ام را از آدم‌های اطرافم پنهان کرده‌است. ماسک هم ترکش جنگی است که بی‌هوا یکی از خمپاره‌هایش به چشم خانواده ما خورد و روح‌ا... قصه زندگی‌مان را گرفت زیر یکی از موج‌هایش و با خودش برد. جنگ با کرونا ما را موجی کرد... .
صورتم مچاله‌تر می‌شود؛ قلبم فشرده‌تر... خیال می‌کنم اگر جنگ اول با عراق نبود، اگر صدام بی‌خیال می‌شد، امروز بابا حسرت یک دل سیر پدری کردن برای روح‌ا... را به دل نداشت و لابه‌لای درددل‌هایش نمی‌گفت: «وقت نشد طعم پدر و پسری رو بچشیم. اول جنگ، بعد مجروحیت من، بعد هم که خودش صاحب کاروزندگی شد با یک سر و یک هزار سودا، بعد هم...». و نگاهش را از همه می‌دزدد. صدام سنگینی هر نگاه غم‌آلود بابای مجروح من را، کمرشکن‌تر کرد... بابا ولی خیلی مهربان است، مطمئنم حتی میان گریه‌هایش به قدر من کینه صدام را به دل ندارد.
ذهنم دور خودش می‌چرخد، لعنت به هرچه جنگ است... جنگ با کرونا را که برایمان فرستاد؟ صدام، سال‌ها بابا را از روح‌ا... گرفت؛ روح‌ا... را کدام دستی از بابای من گرفت؟ لعنت به هر چه جنگ است. ذهنم دور خودش می‌چرخد، خیال می‌کنم اگر جنگ دومی نبود، اگر کرونا به دودمان ما آتش نزده بود، اگر واکسن را برایمان تحریم نکرده بودند، امروز اصلا بابا حسرت‌اندود نمی‌شد. امروز حتما روح‌ا... به جای من دست به قلم بود و برای سال‌های مجروحیت بابا یادداشتی می‌نوشت و عصبانیتش از صدام را بین کلمات تقسیم می‌کرد. خیلی قشنگ‌تر، ساده‌تر، روان‌تر، دلنشین‌تر. مثل همان چند خطی که چند سال پیش نوشت و گفت: «ترکش‌های جنگ توی روح من است».
اگر روح‌ا... می‌نوشت، حتما مثل همیشه قبل از خودش و خودمان و آنچه سال‌ها زیر سایه منحوس جنگ بر سرمان آمد، یاد رفقایش می‌کرد؛ یاد همت، کریمی، دستواره، محدث، باکری و همه رفقایی که دارد و برعکس خودمان که ربطی به شهید رجایی نداریم، نسبتی نزدیک با صاحب نام خانوادگی‌شان داشته‌اند. همان‌ها که فرزندان شهیدند و فرصت نداشتند زیر بازوی پدرشان را بگیرند یا فرصتی برای نجات مادرشان را از شکستن داشته باشند. حتما از آنها برای نوشتنش حلالیت می‌خواست. من که رفیق شهید ندارم ولی من را هم حلال کنید که هی از بابایم نوشتم... .
حالا روح‌ا... جان، مثل همان شب‌هایی که بهانه خانه نبودن بابا را می‌گرفتم و از ترس از دست دادنش بی‌وقفه گریه می‌کردم، از غم جنگ‌های مرئی و نامرئی که چشیده‌ایم به سکسکه افتاده‌ام و چیزی نمانده همه دورم جمع شوند.
خودم را جمع و جور می‌کنم؛ ته تراژدی‌مان هم ادای آدم‌های بخشنده را درنمی‌آورم، یعنی نمی‌توانم که بخشنده باشم.... پس، اگر خودت اینها را می‌خوانی یا صدای ذهنم را می‌شنوی یا اشک تمام‌نشدنی چشمم را می‌بینی یا نفس‌های بریده‌ بریده‌ام را حس می‌کنی، سلامم را به خدا برسان و بگو: «حتی سلامی برای صدام نفرستد، چون ترکش‌های تمام نشدنی جنگ نابرابرش به پسر خودت حسام‌الدین رجایی هم رسیده است...»