گفتوگو با محمد محمودینورآبادی، نویسنده درباره روزهای انقلاب
راهبرد پهلویها، ترساندن بود
شما هم حتما این جمله را شنیدهاید: «زور باید بالای سر این مردم باشد...». این جمله یکی از پروتکلها و تئوریهای رضاشاه برای حکومت بر مردم بود. این که باید به مردم سخت گرفت، تهدیدشان کرد تا قانونمدار شوند و بتوان
بر آنها حکومت کرد. حتما ماجرای قحطی نان و در تنور انداختن نانوا را هم شنیدهاید که وقتی به رضاخان خبر میدهند فلان نانوا نان نمیفروشد، شخصا به دکان نانوا میآید و شاطر را در تنور میاندازد. همه اینها رعب و وحشتی میان مردم میانداخت و آنها را وادار میکرد به اصطلاح حتی از سایه خود هم بترسند؛ ترسی که کمکم به نام ظلم و ستم رایج شد و مردم خسته از این همه وحشت را به خیابانها آورد و انقلاب را شکل داد و به پیروزی رساند. محمد محمودینورآبادی، یکی از همان مردمی است که این ستم و وحشت را با چشم خودش دیده، آن را به حافظه سپرده و زمانی که در حوزه نویسندگی فعال شده آنها را در قالب رمان و داستان بازگو کرده و نتیجهاش شده کتابهایی مانند هزار و یک جشن و خندهزار. با این نویسنده درباره تجربههای زیستیاش در دوران انقلاب همصحبت شدم.
آن ژاندارمهای ترسناک
محمودینورآبادی میگوید: متولد روستای مهرنجان شهرستان ممسنی هستم؛ روستایی که در آن زمان حدود سیصد چهارصد خانوار جمعیت داشت و در مسیر رفت و آمد عشایر فارس بود. آنچه از کودکی به یاد میآورم، ترس و وحشتی بود که اهالی روستای ما از ژاندارمهای پاسگاه روستا داشتند. این ترس دستمایه کتاب خندهزار شد. عیسی که راوی داستان است، در واقع خودم هستم و زارستان، روستای خودمان است. بچه که بودم همه مردم از زن و مرد و حتی معلمان روستا از پاسگاه و فضایی که بر آن حاکم بود، میگفتند. برای بچهها حکم مثلث برمودا را پیدا کرده بود، اینکه اگر کسی پایش به پاسگاه باز شود از بین خواهد رفت، ناپدید خواهد شد و دیگر هرگز برنخواهد گشت. روستای ما در بلندی بود و پاسگاه در پایین دست قرار داشت، از دور به آن نگاه میکردیم و میترسیدیم ! آن زمان برخی تفنگ دَمپر داشتند که گاهی با آن به شکار میرفتند و از همین راه به امرارمعاش خانواده کمک میکردند. اما وای به روزی که ژاندارمها خبردار میشدند که فلانی تفنگ دارد، او را میگرفتند و آنقدر میزدند و شکنجه میدادند که یا میمرد یا ناکار و خانهنشین میشد. با این روش، شاه بر مردم حکومت میکرد. با ایجاد ترس و اینکه آنقدر این شکنجه و وحشتها عمیق بود که کسی جرات نداشت، انتقادی بکند یا صدایش در بیاید. یادم هست زمستانها که آب یخ میزد و بسیار سرد بود اگر کسی را میگرفتند آنقدر در آب سرد و یخزده او را فرو میبردند که یخ میزد و از بین میرفت.
سیستم، فاسد بود
از این نویسنده میپرسم، آیا افرادی برای پاسگاهها انتخاب میشدند که خشن بودند یا از خانوادههایی بیرون آمده بودند که با خشونت عجین شده بودند؟ میگوید: به نظرم سیستم و نظام حکومت از آنها میخواست چنین باشند.به آنها آموزش میداد که در مواجهه با مردمی که هیچ تکیهگاهی ندارند، خشن برخورد کرده و با ایجاد این وحشت بر آنها مسلط شوند. این که بگوییم آنها از خانوادههایی بودند که خشن بودند و بیرحم، نه ! اینچنین نبود. چون برخی از آنها بعد از پیروزی انقلاب به مسجد رفت و آمد میکردند و در زمان جنگ هم از کشور دفاع کردند. سیستم فاسد بود. هر کسی وارد این سیستم میشد، مجبور بود طبق قواعد آن کار کند. این روش حکومتداری از زمان رضاخان باب شده بود و در زمان پسرش ادامه پیدا کرد.
اردشیر زاهدی، داماد شاه در مصاحبهای گفته بود با زور به مردم حکومت میکردیم با زندان و حذف مخالفان (نقل به مضمون).
قدمت مبارزه عشایر
محمودینورآبادی درباره عشایر و نقش آنها در پیروزی انقلاب میگوید: مبارزه عشایر قشقایی و ایلیاتیهای جنوب با شاه از زمان رضاخان شروع شده بود، آنها خیلی قبلتر از عموم مردم وارد مبارزه با ظلم شده بودند. حکومت آنها را اعدام میکرد و قیامهایشان را سرکوب. عشایر معمولا روحیه آزادگی و سلحشوری دارند و ظلم و ستم را تاب نمیآورند. حتی خانی که فئودال بود وقتی رضاخان یا پسرش زمینهای او را میگرفتند تبدیل به مخالف میشد. مبارزه آنها از دهه10 شروع شد و تا پیروزی انقلاب ادامه پیدا کرد. همه اینها را در کتاب آخرین ایلخانی نوشتهام. لهراسب باتولی، یکی از عشایر بویراحمدی بود که سال 1309 با سرلشکر شیبانی مبارزه کرد و او را شکست داد. در اصل رضاخان را شکست داد. لهراسب بین مردم بسیار محبوبیت داشت و مرد دینمداری هم بود و در کولهاش همیشه مهری به همراه داشت و نمازخوان بود. انقلاب اسلامی میان همه اقشار و همه مردم، بنمایه مذهبی داشت. همین وجه اشتراک دینی بود که انقلاب را به پیروزی رساند. اقشار مختلف در سراسر ایران از ظلم و ستم به ستوه آمده بودند و هر گروهی با شیوه خود مبارزه میکرد اما همه در یک چیز مشترک بودند، آنهم مذهب بود و این که علمای دینی میتوانند نجاتدهنده آنها باشند.
بیمهری به ادبیات انقلاب
پیروزی انقلاب با شروع جنگ تقریبا همزمان شد، اتفاقی بسیار بزرگ که همه مردم را درگیر کرد، از مردم عادی بگیر تا هنرمندان و نویسندها. همین سبب شد نویسندگان از موضوع انقلاب فاصله گرفته و روی دفاعمقدس متمرکز شوند. تا اواخر دهه 80 که برخی دلسوزان انقلاب از جمله مرحوم امیرحسین فردی احساس کردند نسبت به ادبیات انقلاب کمکاری شده و شروع به کار کردند و جشنواره آثار انقلابی را راهاندازی کردند. زندهیاد فردی خودش اولین کسی بود که دست به قلم شد و با نوشتن کتابهای اسماعیل و گرگسالی، داستان انقلاب را طرحی نو در انداخت. تا سه چهار سال قبل، ادبیات انقلاب پیشرفت خوبی داشت اما چند سالی است دوباره به آن بیتوجهی میشود. معمولا در کشور ما چنین است وقتی، متولی یک حرکتی از دنیا میرود، آن حرکت هم به مرور باز میایستد. فوت زودهنگام آقای فردی به ادبیات انقلاب و مسیری که شروع کرده بود لطمه زد. اینطور نبود که جشنوارههای ادبیات انقلاب به نویسنده سفارش بدهند و او بر اساس آن داستان و کتاب خود را بنویسد.جشنواره فقط انگیزه نوشتن را در نویسنده بیشتر میکند، اینکه اثرش از سوی داوران معتبر خوانده شده و داوری میشود.
بر آنها حکومت کرد. حتما ماجرای قحطی نان و در تنور انداختن نانوا را هم شنیدهاید که وقتی به رضاخان خبر میدهند فلان نانوا نان نمیفروشد، شخصا به دکان نانوا میآید و شاطر را در تنور میاندازد. همه اینها رعب و وحشتی میان مردم میانداخت و آنها را وادار میکرد به اصطلاح حتی از سایه خود هم بترسند؛ ترسی که کمکم به نام ظلم و ستم رایج شد و مردم خسته از این همه وحشت را به خیابانها آورد و انقلاب را شکل داد و به پیروزی رساند. محمد محمودینورآبادی، یکی از همان مردمی است که این ستم و وحشت را با چشم خودش دیده، آن را به حافظه سپرده و زمانی که در حوزه نویسندگی فعال شده آنها را در قالب رمان و داستان بازگو کرده و نتیجهاش شده کتابهایی مانند هزار و یک جشن و خندهزار. با این نویسنده درباره تجربههای زیستیاش در دوران انقلاب همصحبت شدم.
آن ژاندارمهای ترسناک
محمودینورآبادی میگوید: متولد روستای مهرنجان شهرستان ممسنی هستم؛ روستایی که در آن زمان حدود سیصد چهارصد خانوار جمعیت داشت و در مسیر رفت و آمد عشایر فارس بود. آنچه از کودکی به یاد میآورم، ترس و وحشتی بود که اهالی روستای ما از ژاندارمهای پاسگاه روستا داشتند. این ترس دستمایه کتاب خندهزار شد. عیسی که راوی داستان است، در واقع خودم هستم و زارستان، روستای خودمان است. بچه که بودم همه مردم از زن و مرد و حتی معلمان روستا از پاسگاه و فضایی که بر آن حاکم بود، میگفتند. برای بچهها حکم مثلث برمودا را پیدا کرده بود، اینکه اگر کسی پایش به پاسگاه باز شود از بین خواهد رفت، ناپدید خواهد شد و دیگر هرگز برنخواهد گشت. روستای ما در بلندی بود و پاسگاه در پایین دست قرار داشت، از دور به آن نگاه میکردیم و میترسیدیم ! آن زمان برخی تفنگ دَمپر داشتند که گاهی با آن به شکار میرفتند و از همین راه به امرارمعاش خانواده کمک میکردند. اما وای به روزی که ژاندارمها خبردار میشدند که فلانی تفنگ دارد، او را میگرفتند و آنقدر میزدند و شکنجه میدادند که یا میمرد یا ناکار و خانهنشین میشد. با این روش، شاه بر مردم حکومت میکرد. با ایجاد ترس و اینکه آنقدر این شکنجه و وحشتها عمیق بود که کسی جرات نداشت، انتقادی بکند یا صدایش در بیاید. یادم هست زمستانها که آب یخ میزد و بسیار سرد بود اگر کسی را میگرفتند آنقدر در آب سرد و یخزده او را فرو میبردند که یخ میزد و از بین میرفت.
سیستم، فاسد بود
از این نویسنده میپرسم، آیا افرادی برای پاسگاهها انتخاب میشدند که خشن بودند یا از خانوادههایی بیرون آمده بودند که با خشونت عجین شده بودند؟ میگوید: به نظرم سیستم و نظام حکومت از آنها میخواست چنین باشند.به آنها آموزش میداد که در مواجهه با مردمی که هیچ تکیهگاهی ندارند، خشن برخورد کرده و با ایجاد این وحشت بر آنها مسلط شوند. این که بگوییم آنها از خانوادههایی بودند که خشن بودند و بیرحم، نه ! اینچنین نبود. چون برخی از آنها بعد از پیروزی انقلاب به مسجد رفت و آمد میکردند و در زمان جنگ هم از کشور دفاع کردند. سیستم فاسد بود. هر کسی وارد این سیستم میشد، مجبور بود طبق قواعد آن کار کند. این روش حکومتداری از زمان رضاخان باب شده بود و در زمان پسرش ادامه پیدا کرد.
اردشیر زاهدی، داماد شاه در مصاحبهای گفته بود با زور به مردم حکومت میکردیم با زندان و حذف مخالفان (نقل به مضمون).
قدمت مبارزه عشایر
محمودینورآبادی درباره عشایر و نقش آنها در پیروزی انقلاب میگوید: مبارزه عشایر قشقایی و ایلیاتیهای جنوب با شاه از زمان رضاخان شروع شده بود، آنها خیلی قبلتر از عموم مردم وارد مبارزه با ظلم شده بودند. حکومت آنها را اعدام میکرد و قیامهایشان را سرکوب. عشایر معمولا روحیه آزادگی و سلحشوری دارند و ظلم و ستم را تاب نمیآورند. حتی خانی که فئودال بود وقتی رضاخان یا پسرش زمینهای او را میگرفتند تبدیل به مخالف میشد. مبارزه آنها از دهه10 شروع شد و تا پیروزی انقلاب ادامه پیدا کرد. همه اینها را در کتاب آخرین ایلخانی نوشتهام. لهراسب باتولی، یکی از عشایر بویراحمدی بود که سال 1309 با سرلشکر شیبانی مبارزه کرد و او را شکست داد. در اصل رضاخان را شکست داد. لهراسب بین مردم بسیار محبوبیت داشت و مرد دینمداری هم بود و در کولهاش همیشه مهری به همراه داشت و نمازخوان بود. انقلاب اسلامی میان همه اقشار و همه مردم، بنمایه مذهبی داشت. همین وجه اشتراک دینی بود که انقلاب را به پیروزی رساند. اقشار مختلف در سراسر ایران از ظلم و ستم به ستوه آمده بودند و هر گروهی با شیوه خود مبارزه میکرد اما همه در یک چیز مشترک بودند، آنهم مذهب بود و این که علمای دینی میتوانند نجاتدهنده آنها باشند.
بیمهری به ادبیات انقلاب
پیروزی انقلاب با شروع جنگ تقریبا همزمان شد، اتفاقی بسیار بزرگ که همه مردم را درگیر کرد، از مردم عادی بگیر تا هنرمندان و نویسندها. همین سبب شد نویسندگان از موضوع انقلاب فاصله گرفته و روی دفاعمقدس متمرکز شوند. تا اواخر دهه 80 که برخی دلسوزان انقلاب از جمله مرحوم امیرحسین فردی احساس کردند نسبت به ادبیات انقلاب کمکاری شده و شروع به کار کردند و جشنواره آثار انقلابی را راهاندازی کردند. زندهیاد فردی خودش اولین کسی بود که دست به قلم شد و با نوشتن کتابهای اسماعیل و گرگسالی، داستان انقلاب را طرحی نو در انداخت. تا سه چهار سال قبل، ادبیات انقلاب پیشرفت خوبی داشت اما چند سالی است دوباره به آن بیتوجهی میشود. معمولا در کشور ما چنین است وقتی، متولی یک حرکتی از دنیا میرود، آن حرکت هم به مرور باز میایستد. فوت زودهنگام آقای فردی به ادبیات انقلاب و مسیری که شروع کرده بود لطمه زد. اینطور نبود که جشنوارههای ادبیات انقلاب به نویسنده سفارش بدهند و او بر اساس آن داستان و کتاب خود را بنویسد.جشنواره فقط انگیزه نوشتن را در نویسنده بیشتر میکند، اینکه اثرش از سوی داوران معتبر خوانده شده و داوری میشود.