ایستگاه نقد
نگاهی به فیلم «مغز استخوان» یک موقعیت بحرانی کشدار
حمیدرضا قربانی بعد از فیلم «خانهایدرخیابانچهلویکم» در ساخت دومین فیلم سینماییاش سعی کرده اثری درباره جایگاه مادر بسازد اما این جایگاه در فیلم او آنقدر دستمالی شده که نمیشود باور کرد مادری برای زندهماندن بچه خود حاضر است چنین کار بیمنطقی را انجام دهد.
«مغز استخوان» درباره کودکی به نام پیام است که به بیماری لوسمی مبتلا شده و حالا بهار (با بازی پریناز ایزدیار) بهعنوان مادر باید هر کاری که میتواند برای زندهماندن کودکش انجام دهد. در همان سکانس اول، زمانی که دکتر در حال توضیحدادن راههای مبارزه با بیماری پیام است، بهار سختترین راه را انتخاب میکند! اگرچه ایده اثر میتوانست در جهت درستی قرار بگیرد اما قربانی، بسترسازی مناسبی برای فیلمش انتخاب نمیکند و اساسا قالب اثر از مقطعی به بعد لنگ میزند.
قربانی چنان تحتتاثیر موقعیت فیلمش قرار گرفته که گویا فراموش کرده مخاطب از جایی به بعد میتواند پایان فیلم را حدس بزند. اگرچه گرهافکنی میتواند از بخشهای مهم این فیلم محسوب شود اما زمانی که این گره یا گرهها از کارکرد منطقی برخوردار باشند فیلمساز میتواند برای فیلمش روایت استانداردی تدارک ببیند. فیلمساز سعی کرده در کنار مادر قرار بگیرد؛ مادری که با فداکاریاش میخواهد کاری را انجام دهد که از آن بیزار است اما این فداکاری با تقلبی که مادر انجام میدهد به بافت شخصیتیاش آسیب رسانده است.
در سکانس آخر، فیلمساز بهجای اینکه به نقش مادر نزدیک شود از مجید دفاع میکند و او در مقایسه با حسین (با بازی بابک حمیدیان) و بهار رفتار بهنسبت منطقی دارد اما حسین، شوهر دوم بهار به این اندازه منفعل است؟ در بعضی از سکانسها واکنشهای درستی دارد اما از زمانی که قرار بر جدایی میشود رفتار منفعلانهای از او دیده میشود! این سیر تحول غیرمنطقی اساسا نمیتواند یکباره در شخصیت او ایجاد شود. ایده، بهدلیل روایت اشتباه به هدر رفته و قربانی نتوانسته خط روایی فیلمش را با قاعده یا استانداردهای دراماتیک جلو ببرد. در آن سکانسی که بهار به طرف زندان میرود و در ماشین گریه میکند، دلیل گریهاش مشخص نیست یا بهتر بگویم شخصیت بهار نمیتواند برای مخاطب باورپذیری لازم را داشته باشد.
از سوی دیگر در فیلم، شخصیتی به نام امیر وجود دارد که زمانی، او میفهمد برادرش بهدلیل دریافت پول، جرم شخص دیگری را به گردن گرفته، کارهایی میکند که بیسرانجام میماند یا فیلمساز نمیتواند پایان فیلمش را ببندد.
همچنان «سمیه نرو!»
اینکه مخاطب با آگاهی خودش میتواند پایان فیلم را حدس بزند از ضعفهای اساسی قربانی در کارگردانی است. به نظر میرسد مغز استخوان در طرح مانده و فیلمنامهای برای او با تمرکز لازم نوشته نشده است. به همین دلیل در اجرا هم نکته قابلتوجهی دیده نمیشود جز یک موقعیت بحرانی کشدار که هیجان سطحی و گذرا و البته بیمنطق دارد. مغز استخوان، حاصل نگرشی سیاه درباره طبقه متوسط است. گویا قربانی بهعنوان دستیار اصغر فرهادی تنها تعلیق گذاری و قراردادن کاراکتر در بحران را یاد گرفته و آن را در دو فیلمش اجرا کرده است. بازیهای ضعیف در این فیلم از نکات قابلبحث است. چرا بابک حمیدیان نمیتواند از قالب همیشگیاش جدا شود؟ چرا حمیدیان در بروز واکنشها نمیتواند تصویر باورپذیری از خود به مخاطب نشان بدهد؟ پریناز ایزدیار در این فیلم هم مثل بسیاری فیلمهایش تکرار را بازی میکند. او فقط در سریال «شهرزاد» یا فیلم «ویلاییها» توانست از تکرار دور شود اما همچنان همان سمیه «ابدویکروز» است. نوید پورفرج هم نمیتواند بازی متفاوتی را به مخاطب ارائه کند. او حتی در دیالوگگویی هم هنوز در نقشش در فیلم «مغزهای کوچک زنگزده» مانده است.
افشین علیار - منتقد سینما
قربانی چنان تحتتاثیر موقعیت فیلمش قرار گرفته که گویا فراموش کرده مخاطب از جایی به بعد میتواند پایان فیلم را حدس بزند. اگرچه گرهافکنی میتواند از بخشهای مهم این فیلم محسوب شود اما زمانی که این گره یا گرهها از کارکرد منطقی برخوردار باشند فیلمساز میتواند برای فیلمش روایت استانداردی تدارک ببیند. فیلمساز سعی کرده در کنار مادر قرار بگیرد؛ مادری که با فداکاریاش میخواهد کاری را انجام دهد که از آن بیزار است اما این فداکاری با تقلبی که مادر انجام میدهد به بافت شخصیتیاش آسیب رسانده است.
در سکانس آخر، فیلمساز بهجای اینکه به نقش مادر نزدیک شود از مجید دفاع میکند و او در مقایسه با حسین (با بازی بابک حمیدیان) و بهار رفتار بهنسبت منطقی دارد اما حسین، شوهر دوم بهار به این اندازه منفعل است؟ در بعضی از سکانسها واکنشهای درستی دارد اما از زمانی که قرار بر جدایی میشود رفتار منفعلانهای از او دیده میشود! این سیر تحول غیرمنطقی اساسا نمیتواند یکباره در شخصیت او ایجاد شود. ایده، بهدلیل روایت اشتباه به هدر رفته و قربانی نتوانسته خط روایی فیلمش را با قاعده یا استانداردهای دراماتیک جلو ببرد. در آن سکانسی که بهار به طرف زندان میرود و در ماشین گریه میکند، دلیل گریهاش مشخص نیست یا بهتر بگویم شخصیت بهار نمیتواند برای مخاطب باورپذیری لازم را داشته باشد.
از سوی دیگر در فیلم، شخصیتی به نام امیر وجود دارد که زمانی، او میفهمد برادرش بهدلیل دریافت پول، جرم شخص دیگری را به گردن گرفته، کارهایی میکند که بیسرانجام میماند یا فیلمساز نمیتواند پایان فیلمش را ببندد.
همچنان «سمیه نرو!»
اینکه مخاطب با آگاهی خودش میتواند پایان فیلم را حدس بزند از ضعفهای اساسی قربانی در کارگردانی است. به نظر میرسد مغز استخوان در طرح مانده و فیلمنامهای برای او با تمرکز لازم نوشته نشده است. به همین دلیل در اجرا هم نکته قابلتوجهی دیده نمیشود جز یک موقعیت بحرانی کشدار که هیجان سطحی و گذرا و البته بیمنطق دارد. مغز استخوان، حاصل نگرشی سیاه درباره طبقه متوسط است. گویا قربانی بهعنوان دستیار اصغر فرهادی تنها تعلیق گذاری و قراردادن کاراکتر در بحران را یاد گرفته و آن را در دو فیلمش اجرا کرده است. بازیهای ضعیف در این فیلم از نکات قابلبحث است. چرا بابک حمیدیان نمیتواند از قالب همیشگیاش جدا شود؟ چرا حمیدیان در بروز واکنشها نمیتواند تصویر باورپذیری از خود به مخاطب نشان بدهد؟ پریناز ایزدیار در این فیلم هم مثل بسیاری فیلمهایش تکرار را بازی میکند. او فقط در سریال «شهرزاد» یا فیلم «ویلاییها» توانست از تکرار دور شود اما همچنان همان سمیه «ابدویکروز» است. نوید پورفرج هم نمیتواند بازی متفاوتی را به مخاطب ارائه کند. او حتی در دیالوگگویی هم هنوز در نقشش در فیلم «مغزهای کوچک زنگزده» مانده است.
افشین علیار - منتقد سینما