حبیبی که صادق بود

حبیبی که صادق بود

دایره که بچرخد، حساب این تسلسل هموار بودن، از دست می‌رود. تکرار می‌شود عادت و عادت آفت جان شدن. ازل در ابد می‌ماند و ابد در ازل می‌راند. زمان، تکلیف پیمانه جان آدمی است. تنها حال‌اندیشان مرور هماره حال خویشند که هوای باغ تماشاها را گرم می‌کنند. به قول سهراب سپهری:  انسان یعنی عجالتا!/ مرگ پایان کبوتر نیست/ و اگر مرگ نبود، دست ما در پی چیزی می‌گشت.

مرگ دلیل عبور عادت‌هایی است که حواس حضور عشق را گاهی روی واژه‌ها، نت‌ها و رنگ‌ها می‌ریزند. حبیب از جنس همین رنگ‌ها بود. نیلوفرش تب مرداب را نمی‌شناخت. «امن‌یجیب» بومش در اضطرار قلم‌موی خاطره‌ها، کنار تشت آبی رنگ‌ها راه می‌رفت. حوض نقاشی‌اش بوی وطن می‌داد. میان دو هجای هستی، تخم سکوت می‌کاشت. از میان وعده نجیب آبی‌های راه، خودش را به التماس باران‌های نباریده رسانده بود. برق نگاهش بوی مقاومت می‌داد. مشق ایثارش، رنگ سفر داشت. شبیه حال علف در عطسه نمور باغ بعد از یک زمستان، از شاخه‌های ناتوان، هویت می‌کشید.  بی‌پرده می‌خواند. میانه راه قسمت عبور آب‌ها را طی کرده بود. راستی مرگ هم چیز خوبی است اگر به اتصال آن نقطه بینش، در میانه آن ابدیت مکرر و ازلیت بی‌نام برسد. آدمی به اندازه بود. از میان قناعت قرون عاشقی فصل‌ها، خاطره می‌ساخت.  می‌گفت؛ تا پای پله هواپیما برای خرید یک تابلوی وطنی آمدند.  یادگاری از خانه پدری‌ام بود.  دانشجو داشتم و... نتوانستم آب و رنگ صداقت پاشیده بر تخیل آن روزهای هویت را، به بهانه نشانه‌های قراردادی آدم‌ها ببخشم. آدمی به اندازه بود. وضوح کبوتران را می‌شناخت!

محمد ثابت - پژوهشگر هنر