هنوز منتظرم مصطفی برگردد

دلتنگی‌های صدیقه سالاریان مادر مصطفی احمدی‌روشن در سالروز شهادت پسرش

هنوز منتظرم مصطفی برگردد

 جنگ کور است همچنان‌که ترور کور است. کسی که کشته می‌شود، کسانی دارد، مادر، پدر، همسر، فرزند، خواهر و برادر و همه این‌‌ها داغدار می‌شوند. همه این‌ها بخشی از وجود خود را جایی جا می‌گذارند، آنجایی که عزیزشان شهید شده یا به قتل رسیده، روحش رفته و دیگر هرگز به جسمش برنخواهدگشت. آن عزیز دیگر هرگز برنخواهدگشت و این سخت‌ترین بخش ماجراست. آنهایی که می‌مانند بخشی از روان‌شان جایی، جا مانده. همان‌جایی که عزیزشان را از دست داده‌اند. برای خانواده شهید مصطفی احمدی‌روشن که امروز سالگرد شهادتش است،‌ مقابل دانشگاه علامه یکی از زمخت‌ترین و بدترین مکان‌های دنیاست. نقطه‌ای که پسر جوان‌شان ترور شد. آن نقطه از جغرافیای تهران جایی است که عزیزشان را از آنها گرفته‌ و همه آنها بخشی از وجود خود را در آن نقطه جا گذاشته‌اند. جوان 32ساله‌شان را که اگر بود امروز 42ساله بود اما برای خانواده احمدی‌روشن، او هنوز هم 32ساله است و آن نقطه، جغرافیایی است که هرگز فراموش نخواهد شد.
 از تماشایش سیر نمی‌شدم
صدیقه سالاریان، مادر شهید احمدی‌روشن می‌گوید: از جلوی دانشگاه علامه رد نمی‌شوم. نمی‌توانم تحمل کنم که پسرم در آن نقطه شهید شده و آنجا آخرین جایی بوده که او آخرین نفس‌هایش را کشیده! می‌دانم که پسرم شهید شده و به بالاترین جایی رسیده که یک انسان می‌تواند برسد اما به‌هرحال من یک مادرم. دلم برای پسرم تنگ می‌شود. هر روز
و هر ساعت. نمی‌توان توقع داشت چون مادر شهید هستم دلتنگ نشوم. هر لحظه در دو نقطه از زمان هستم. زمان اکنون و زمانی که مصطفی زنده بود. بویش را احساس می‌کنم و دلم می‌خواهد بود  بغلش می‌کردم و بویش واقعی می‌شد. چند تا از لباس‌هایش را نگه‌داشته‌ام و در کشوی لباس‌ها کنار لباس‌های خودم گذاشته‌ام. آن بخش از خانه، آن کشو و آن لباس‌ها اختصاصی من است. دخترانم و همسرم می‌دانند که نباید به آن کشو دست بزنند. حتی برای مرتب‌کردن. آنجا محل دیدار من و پسرم است.
هر روز و هر زمان که احساس کنم دوست دارم مصطفی را از نزدیک لمس کنم سراغ لباس‌هایش می‌روم. مصطفی قدبلند بود و چهارشانه. کت و شلوار که می‌پوشید، شانه‌هایش در کت نقش می‌بست و من از تماشایش سیر نمی‌شدم. من کم‌سن بودم که ازدواج کردم و اختلاف سنی‌ام با مصطفی 17سال بود. ما با هم رفیق بودیم، همه چیز را به من می‌گفت. قابل اعتماد بودم برایش. درباره کارها و تحقیقاتش که در نطنز انجام می‌دادند آنچه که محرمانه نبود را برایم می‌‌گفت. به‌صورت‌کلی می‌دانستم که چه می‌کنند. زمانی که ترور دانشمندان هسته‌ای شروع شد، همیشه نگران بودم. می‌ترسیدم نوبت به پسر من نیز برسد که رسید.
 آخرین دیدار
مصطفی چهارشنبه شهید شد. ما آخرین‌بار یکدیگر را یکشنبه دیدیم. نرفته بود نطنز و صبح تلفن کرد و گفت شب می‌آییم خانه شما. گفتم چه ساعتی می‌آیی که شام را برای همان ساعت آماده کنم؟ گفت ساعت 7. قرمه‌سبزی پختم. می‌دانستم بیایند باید ساعت 9 بروند. پسرش، علی مهدکودک می‌رفت. باید می‌خوابید که صبح زود بیدار شود. آمدند و سفره را پهن کردیم. کم‌غذا بود و می‌دانستم همان ‌مقداری که می‌خورد را در بشقاب می‌ریزد و بیشتر نمی‌خورد اما آن شب چند قاشق برایش بیشتر کشیدم و خورد و نگفت نه! علی با پسرعمه‌اش بازی می‌کرد و با هم شیطنت می‌کردند که علی از پسرعمه‌اش شاکی شد. مصطفی خندید و به من گفت: «دیگه نمیام خونه‌تون، پسر دخترت، پسرمو اذیت می‌کنه ...» آن شب تصور کردیم شوخی می‌کند که دیگر به خانه ما نمی‌آید اما واقعا دیگر نیامد. آن شب آخرین شبی بود که پسرم را دیدم. آن جمله تلخ‌ترین جمله‌ای است که مدام در ذهنم می‌آید و می‌رود. شوخی‌ای که بدجور جدی شد. روز حادثه من برای کاری صبح زود رفته‌بودم بیرون. همان اول وقت یک دقیقه تلفنی با مصطفی صحبت کردم و قرار شد ساعت 11 ببینمش.
وقتی حاج‌آقا آمد دنبالم دیدم صورتش سیاه شده است. هر چی پرسیدم چه شده گفت چیزی نیست. با خودم فکر می‌کردم یا برای مادرم اتفاقی افتاده یا پدر و مادر حاج آقا. به خانه که رسیدیم. از آسانسور رفتم بالا و جلوی آپارتمان که رسیدم دخترم را دیدم که در چارچوب در ایستاده و آنقدر گریه کرده که چشمانش ورم دارد. فکر می‌کرد در مسیر برگشت به خانه پدرش ماجرا را به من گفته، برای همین گفت: مادر شاید مصطفی نباشد، شاید کس دیگری باشد. به دوستانش تلفن کردم، جواب نمی‌دادند، عاقبت یکی از همکارانش تلفن را جواب داد و پرسیدم: پسرم زنده است؟ گفت: دعا می‌کنیم که زنده مانده باشد. این را که گفت، متوجه شدم پسرم شهید شده است. به سمت بیمارستان که می‌رفتیم به خدا التماس می‌کردم پسرم زنده باشد. خدا را به همه مقدسات قسم می‌دادم اما مصطفی‌ شهید شده‌بود.



آن مرد، پدر علی بود
من خیلی بچه بودم که پدرم را از دست دادم. پدرم تصمیم داشت به مسافرت برود و من گریه می‌کردم که مرا هم ببر. اما بابا امکان این را نداشت که مرا با خودش ببرد. مادرم وقتی بی‌تابی مرا دید به پدرم گفته‌بود: بگذار روی پایت بخوابد وقتی خوابید برو. پدرم رفت و متاسفانه تصادف کرد و هرگز برنگشت. من هنوز هم تصور می‌کنم پدرم برمی‌گردد. سال‌ها گذشته من خودم مادر سه دختر و یک پسر شدم اما هنوز هم وقتی می‌خوابم تصور می‌کنم، بیدار که شوم پدرم برگشته. نوه‌ام علی، وقتی پدرش شهید شد چهار سالش بود الان 14ساله شده‌است.خودم را می‌گذارم جای علی و می‌دانم منتظر است روزی پدرش برگردد و این سخت‌ترین بخش ماجراست. علی درباره پدرش از ما چیزی نمی‌پرسد. برایش توضیح داده‌ایم که پدرش چه کسی بوده و چگونه شهید شده اما هر وقت نگاهش می‌کنم احساس می‌کنم چشم‌انتظار برگشت پدرش است. آنهایی که مصطفی را شهید کردند، کوردلانی بودند که نه به خانواده او فکر می‌کردند و نه به پسر و همسرش که بعد از ترور مصطفی چه بر سر آنها می‌آید. این که شهید احمدی‌روشن نخبه بود، این که دانشمند بود، این که مسبب حرکت‌های بزرگ علمی در کشور شد باعث افتخار ماست اما آن بخش دلتنگی این که مادر و پدری بی‌فرزند شوند ، این که خواهرانی تنها برادرشان را از دست بدهند این که پسری ، بی‌پدر شود و زنی بی‌همسر را نمی‌توان نادیده گرفت.احساس دلتنگی چیزی نیست که نادیده‌اش گرفت و به راحتی از آن عبور کرد.وقتی برادر همسرم در دی‌ماه سال 60 شهید شد، مادرش خیلی بی‌تابی می‌کرد. به او گفتم: مادر!
آقا محسن جای خوبی رفته چرا این‌همه بی‌تابی می‌کنی؟ گفت: تا مادر نباشی نمی‌فهمی ! الهی هیچ مادری این درد را نفهمد.الان هم من می‌گویم: الهی هیچ مادر و پدری درد از دست دادن فرزند را نفهمند و هیچ‌ مادری این حجم از دلتنگی و غم را تجربه نکند.