پیر و 3زوج و سایه
در روزگاران قدیم پیری همراه شاگردانش برای گردش و تفریح و تفکر در مظاهر آفرینش به دشت و صحرا رفته و مشغول گردش و تفریح و تفکر در مظاهر آفرینش بودند که ناگهان باران شروع به باریدن کرد و به مدت یک ساعت بیوقفه بارید. پس از باریدن باران مردم روستای مجاور که هفتهها بود منتظر باران بودند از خانه بیرون آمده و به جشن و پایکوبی پرداختند و پس از جشن و پایکوبی، مشغول تفرج در دشت و صحرا شدند. در این هنگام پیر شاگردان را جمع کرد و گفت: بیایید این مردم را ببینیم و رفتار آنها را تحلیل گفتمان کنیم. یکی از شاگردان گفت: در زیر آن درخت یک زوج جوان نشستهاند و با صدای آهسته با هم صحبت میکنند. یکی دیگر از شاگردان گفت: در کنار آن یکی درخت یک زوج میانسال مشغول بلندبلند صحبتکردن با یکدیگر هستند. یکی دیگر از شاگردان گفت: در کنار آن تختهسنگ زوج پیری نشستهاند و بدون اینکه چیزی بگویند به یکدیگر نگاه میکنند. پیر گفت: وقتی دل آدمها از یکدیگر دور میشود آنها برای اینکه حرف خود را اثبات کنند عصبانی میشوند و سر هم داد میزنند و هرچه دل آدمها از هم دورتر و روابط میان آنها سردتر باشد داد و فریاد آنها بیشتر است. وی سپس به زوج جوان اشاره کرد و گفت: آنها تازه ازدواج کردهاند و دلهای آنها به هم نزدیک است. زوج میانسال چند سالی هست که با هم زندگی میکنند و نتوانستهاند رابطه خود را مدیریت کنند و دلهایشان از هم دورشده و بر سر هم فریاد میزنند. وی سپس به زوج پیر اشاره کرد و گفت: آنها مدتهای مدیدی است که در کنار هم هستند و در این مدت به یگانگی رسیدهاند و نیازی به سخن ندارند و پیام خود را با نگاه به هم منتقل میکنند. در همین هنگام یکی از شاگردان از جا برخاست و گفت: استاد، من دراینباره شعری گفتهام. پیر گفت: بخوان. شاگرد گفت: نشود فاش کسی آنچه میان من و توست/ تا اشارات نظر نامهرسان من توست/گوشکن، با لب خاموش سخن میگویم/پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست. پیر گفت: احسنت. نام تو چیست؟ شاگرد گفت: هوشنگ ابتهاج. پیر با دست بر شانههای وی زد و گفت: تو در آینده شاعر بزرگی خواهی شد. وی سپس از آنجا که شاعر در سایه درخت نشسته بود، تخلص سایه را برای وی انتخاب کرد. سالها گذشت و هوشنگ ابتهاج، شاعر بزرگی شد و با تخلص سایه، شعرهای زیادی گفت و در کتابها و فضایمجازی منتشر کرد و با خوبی و خوشی به زندگی خود ادامه داد.