حکیم بلخی و حکیم سمرقندی فرصتها و تهدیدها
در روزگاران گذشته در سرزمینهای شرقی دو حکیم زندگی میکردند که دارای دو مشرب فلسفی عرفانی و سبکزندگی متفاوت بودند. حکیماول که در شهر بلخ زندگی میکرد حکیمی لاکچری و خوشتیپ بود که در خانهای مجلل زندگی میکرد و خدموحشم بسیار داشت و صفحهاش در شبکههایاجتماعی دارای صدهاهزار فالوئر بود و استوریهای تبلیغی نیز میگذاشت. حکیمدوم که در شهر سمرقند زندگی میکرد حکیمی سادهزیست و درویشمسلک بود که در یک اتاق اجارهای زندگی میکرد و از دار دنیا یک کشکول داشت و مایحتاجش را از هدایای مردمی تامین میکرد و گوشی هوشمند نیز نداشت. روزی حکیم سمرقندی کشکولش را برداشت به دیدار حکیم بلخی رفت و وی را دید که روی تشکی مخملی که روی تختی چوبی که روی آنکندهکاری شده بود لمداده و کتابی که جلد آن گالینگور بود در دست گرفته و مطالعه میکرد و پیش رویش نیز مجمعی بود که روی آن چای و نسکافه و خرما و عسل و سایر تنقلات قرار داشت. حکیم بلخی چون حکیم سمرقندی را دید از جا برخاست و او را در آغوش گرفت و با احترام او را به سوی تشک مخملی برد تا در کنار خود بنشاند. حکیم سمرقندی گفت: من روی این تشک نمینشینم. حکیم بلخی گفت: چرا؟ حکیم سمرقندی گفت: این چه وضعی است؟ شما یک فرد حکیم و زاهد و وارسته هستید، این تجملات چیست که دور خود جمع کردهاید؟ حکیم بلخی گفت: من همین الان آمادهام تا تمام اینها را ترک کنم و با تو و سبکزندگی درویشی همراه شوم. حکیم سمرقندی گفت: بسما... . سپس هردو حکیم برخاستند و از خانه حکیم بلخی بیرون آمدند. هنوز چند قدمی دور نشده بودند که حکیم بلخی گفت: وقتی به خانه من آمدی یک کشکول همراهت نبود؟ حکیم سمرقندی گفت: چرا. گمانم در خانهات جا گذاشتم. حکیم سمرقندی گفت: پس چرا نگفتی؟ حکیم بلخی گفت: بگویم که در جواب بگویی من از آنهمه تجملات دل کندم و تو از کشکول گداییات نمیتوانی دل بکنی؟ حکیم بلخی گفت: خب حالا چه کنیم؟ حکیم سمرقندی گفت: هیچ. به خانهات برگرد و از زلمزیمبوهایت مقداری بکاه. حکیم بلخی گفت: پس بیا یک سلفی بیندازیم تا در صفحهام منتشر کنم. وی یک سلفی با حکیم سمرقندی انداخت و در صفحهاش منتشر کرد و هزارنفر از عدالتخواهان به فالوئرهایش اضافه شدند.
تیتر خبرها