رویای قدسیخانم
خدیجه/ قدسی دوازده سال از آقاروحا... کوچکتر بود. با اینکه پدرش خانهای بزرگ، با اندرونی و بیرونی، در کوچه آقاسیداسماعیل، در بازار قم، اجاره کرده، اسباب آسایش خانواده را فراهم نموده بود، قدسی نزد خانم مخصوص/ خانم مامانی، مادربزرگش در تهران مانده، به قم نیامده بود. او از شش ماهگی همدم مهربانی خانم مخصوص شده بود.
«من از طفولیت پیش مادربزرگم، دختر میرزا هدایتا... و زن خازنالممالک که نامش خانم مخصوص بود، بزرگ شدم. او ثروتی سرشار [داشت] و دارای املاک فراوان و زندگانی قابلتوجهی بود. زندگانی پرزرق و برق و بریز و بپاش و ولخرجیهای عجیب و غریب... داشت. کلفتهای متعدد، نوکرهای فراوان و رعایای بیشماری که دست بسته در خدمت خانم مخصوص بودند.» قدسی در تهران ماند و در مدارس جدید درس خواند. غیر از آموزش دروس تازه، معلم سرخانه هم داشت و زبان فرانسه میخواند. معلمه او یک زن زباندان کلیمی بود که ماهی دو تومان حقوق میگرفت. دیگر آموزگار سرخانه، خیاطی مشهور بود که تعلیمات او موجب شد قدسی در دوازده سالگی دوزندهای قابل شود. قدسی در این اوان سه چهار بار برای دیدن خانواده به قم رفت. شهر در چشمان جوان و نوپسند او، بیرخ و نما بود؛ پر از کوچههای باریک، پر از قبرستان، تصدیق کلاس ششم را تازه گرفته بود که همراه خانم مخصوص به قم رفت. پدرش اصرار کرد چند ماهی بماند؛ هر چند ناراحت، اما ماند. پدر تمایلی به تحصیل دختر در دبیرستان نداشت؛ دبیرستانی که آموزگارش مرد باشد. قدسی به تهران بازگشت و در دبیرستان بدریه تا کلاس هشتم درس خواند. وقتی خبر خواستگاری طلبهای از اهالی خمین را شنید، گفت: نه. «من در کتاب جغرافیا هم نام خمین را ندیده بودم، حق هم داشتم که نبینم، برای اینکه نام قصبچه خمین را آن زمان در کتاب جغرافیا نمیآوردند.» اما خواستگار، آقاروحا...، پا پس نکشید و در پاسخ به واکنش قلبش تا ده ماه بعد با وساطت سیداحمد لواسانی، برادر بزرگ سیدمحمدصادق، خواست خود را تکرار کرد. لواسانی مثل پاندول میان تهران و قم میرفت و میآمد. پدر به پیوند دختر با آقاروحا... راضی بود، اما رضایت دخترش را هم لازم میدانست. بار پنجم خواستگاری بود که به سیداحمد لواسانی گفت: «من نمیتوانم دخترم را بدهم. اختیارش دست خودش و مادربزرگش است و ما برای مادربزرگش احترام زیادی قائلیم.» جواب «نه» همچنان ادامه داشت تا آن خوابها به سرغ قدسی آمد. خوابهایی دید که مقاومت او را سست کرد؛ تا اینکه آن رویای آخر، در شبی که شاید شب تولد حضرت مهدی علیهالسلام/ 15 شعبان بود، دستآویزی برای تکرار پاسخهای منفی بهجا نگذاشت. خانهای دید با حیاط کوچک و اتاقهایی چند، چیده شده دور آن و سه مرد نشسته در یکی از اتاقها. این سوی حیاط، خودش و پیرزنی ریزنقش در اتاقی دیگر بودند. از در شیشهدار اتاق، آن طرف را نگاه کرد. از پیرزن پرسید: «اینها چه کسانی هستند؟ ... گفت: آن روبهرویی که عمامه مشکی دارد پیامبر است. آن مرد هم که مولوی سبز دارد و یک کلاه قرمز که شالبند به آن بسته... امیرالمومنین است. این طرف هم جوانی بود که عمامه مشکی داشت و پیرزن گفت که این امام حسن است... گفتم: ای وای! این پیامبر است؟ این امیرالمومنین است؟... شروع کردم به خوشحالی... پیرزن گفت: تو که از اینها بدت میآید! گفتم: نه... من بدم نمیآید... من اینها را دوست دارم... پیرزن [بار دیگر] گفت: تو که از اینها بدت میآید! از خواب پریدم. ناراحت شدم که چرا زود از خواب بیدار شدم.