چند کلمهای درباره انواع «نه گفتن»ها
تلخ و شیرین
ما آدمها بیشتر اوقات به دنبال جواب مثبت و تایید گرفتن از این و آنیم و همین باعث شده در گذر زمان همیشه بله گفتن تبدیل به یک ارزشِ اخلاقی و اجتماعی شود. «نه» و «بله» هر جفتشان در زندگی به یک اندازه نقشی مهم دارند و اگر بلد نباشیم چه زمانی ازشان استفاده کنیم، ضربههای بزرگی از روزگار و آدمها میخوریم که گاهی به هیچ شکلی قابل جبران نیست.
نه گفتنِ مدام
گالیورهای شماره 2، مدام در حال سروکله زدن با نمیشود و نمیتوانمها. از آن ور بوم افتادههایی که برایشان فرقی نمیکند چه کسی جلویشان نشسته، دقیقا چه میخواهد، خواسته معقولیست یا نه. کلا جوابشان منفی است. شاید قربانی بله گفتنهای زیادند شاید هم حوصله انجام دادن هیچ کاری را ندارند و پر از توجیهاتی هستند که خودشان هم میدانند نصف بیشترش الکی است. نه گفتنهای مدام مثل یک بیماری مسری است که اگر درمان نشود به نمیتوانم، نمیشود، نمیگذارند تبدیل میشود و با تکرار هر روزه میروند جایی در اعماق ذهنمان به اسم ناخودآگاه مینشینند و اگر قبلا از سر خستگی و بیحوصلگی میگفتیم نمیتوانیم، حالا کمکم نشدن و نتوانستن را باور میکنیم.
نه به همه فرصتهای خوب
انداختن پیتزای داغِ تازه از فر درآمده در سطل آشغال یا تکهپاره کردن لباس نوی مارک با قیچی خیاطی مامان، برایتان دردناک نیست؟ بعضیها با خودشان و شانسی که نهایتا یکی دو بار در خانهشان را میزند، همین رفتار را دارند. از ترس اینکه نکند از پسِ فلان کار و مسؤولیت برنیایند یا از بیم ناآگاهی و شاید هم تنبلی جوری به فرصتهای خوب زندگیشان نه میگویند که فرصتها قهر کنند و بروند و دیگر برنگردند. البته فرصت همیشه یک موقعیت کاری، تحصیلی یا تجربههای بزرگ و خفن نیست، گاهی همین که کسی از ما کمک کوچکی مثل بردنِ کیسههای سنگینش تا آن طرف خیابان را دارد و ما هم خیلی دوست داریم کمک کنیم و همه یاختههای بدنمان یکصدا فریاد میزنند بله اما از دهنمان یک نه گنده میپرد بیرون با مقادیر قابل توجهی توجیهات اضافه، یعنی ما آدمهای فرصتسوز خوبی هستیم.
نه گفتنِ به موقع
آنها که عذاب وجدان نه گفتنهای بجا، خرخرهشان را نمیجود و از آن طرف حسرت شریک شدن در خیلی اتفاقها و ساختن خاطرههای خوب را تا سالها با خود حمل نمیکنند؛ چون خوب میدانند چه زمانی نه بگویند. اعتماد به نفسش را دارند مقابل پیشنهاد اشتباه، اتفاقات نادرست بایستند و بعدش هم فکر طرد شدن از جمع دوستان و اطرافیان نباشند. به موقعش هم بلدند «نه»های قاطعشان را غلاف کنند و موقعیتهای خوب را روی هوا بزنند.
نه به «نه گفتن»
دفعه اولی که دوستش پاکت سیگار را میگیرد جلوی صورتش و با چشم اشاره میکند که یکی بردار، سپر میاندازد یا من و من کنان نه میگوید اما وقتی دستش میاندازند و تحقیرش میکنند که با یه نخ سیگار کشیدن هیچ کس معتاد نشده، قافیه را میبازد و تمام. احتمالا اگر پای درددلش بنشینیم،میفهمیم هیچوقت نمیتواند تصمیمهای قاطعانه بگیرد و از اینکه نه بگوید و بقیه از دستش ناراحت شوند یا به ریشش بخندند، میترسد. همیشه هم چوب نه نگفتنهایش را خورده. کارهای سخت و سنگین را به او دادهاند، از سکوتش سوءاستفاده کردهاند و مسؤولیتهای خودشان را روی دوش او انداختهاند اما با همه اینها هنوز هم وقتی که باید نه بگوید، زبانش میگیرد و عرق سرد میکند؛ چون در اعماق ذهنش حک نشده مراقبت کردن از خودش، مهمترین مسؤولیت زندگیاوست.
اسما آزادیان
گالیورهای شماره 2، مدام در حال سروکله زدن با نمیشود و نمیتوانمها. از آن ور بوم افتادههایی که برایشان فرقی نمیکند چه کسی جلویشان نشسته، دقیقا چه میخواهد، خواسته معقولیست یا نه. کلا جوابشان منفی است. شاید قربانی بله گفتنهای زیادند شاید هم حوصله انجام دادن هیچ کاری را ندارند و پر از توجیهاتی هستند که خودشان هم میدانند نصف بیشترش الکی است. نه گفتنهای مدام مثل یک بیماری مسری است که اگر درمان نشود به نمیتوانم، نمیشود، نمیگذارند تبدیل میشود و با تکرار هر روزه میروند جایی در اعماق ذهنمان به اسم ناخودآگاه مینشینند و اگر قبلا از سر خستگی و بیحوصلگی میگفتیم نمیتوانیم، حالا کمکم نشدن و نتوانستن را باور میکنیم.
نه به همه فرصتهای خوب
انداختن پیتزای داغِ تازه از فر درآمده در سطل آشغال یا تکهپاره کردن لباس نوی مارک با قیچی خیاطی مامان، برایتان دردناک نیست؟ بعضیها با خودشان و شانسی که نهایتا یکی دو بار در خانهشان را میزند، همین رفتار را دارند. از ترس اینکه نکند از پسِ فلان کار و مسؤولیت برنیایند یا از بیم ناآگاهی و شاید هم تنبلی جوری به فرصتهای خوب زندگیشان نه میگویند که فرصتها قهر کنند و بروند و دیگر برنگردند. البته فرصت همیشه یک موقعیت کاری، تحصیلی یا تجربههای بزرگ و خفن نیست، گاهی همین که کسی از ما کمک کوچکی مثل بردنِ کیسههای سنگینش تا آن طرف خیابان را دارد و ما هم خیلی دوست داریم کمک کنیم و همه یاختههای بدنمان یکصدا فریاد میزنند بله اما از دهنمان یک نه گنده میپرد بیرون با مقادیر قابل توجهی توجیهات اضافه، یعنی ما آدمهای فرصتسوز خوبی هستیم.
نه گفتنِ به موقع
آنها که عذاب وجدان نه گفتنهای بجا، خرخرهشان را نمیجود و از آن طرف حسرت شریک شدن در خیلی اتفاقها و ساختن خاطرههای خوب را تا سالها با خود حمل نمیکنند؛ چون خوب میدانند چه زمانی نه بگویند. اعتماد به نفسش را دارند مقابل پیشنهاد اشتباه، اتفاقات نادرست بایستند و بعدش هم فکر طرد شدن از جمع دوستان و اطرافیان نباشند. به موقعش هم بلدند «نه»های قاطعشان را غلاف کنند و موقعیتهای خوب را روی هوا بزنند.
نه به «نه گفتن»
دفعه اولی که دوستش پاکت سیگار را میگیرد جلوی صورتش و با چشم اشاره میکند که یکی بردار، سپر میاندازد یا من و من کنان نه میگوید اما وقتی دستش میاندازند و تحقیرش میکنند که با یه نخ سیگار کشیدن هیچ کس معتاد نشده، قافیه را میبازد و تمام. احتمالا اگر پای درددلش بنشینیم،میفهمیم هیچوقت نمیتواند تصمیمهای قاطعانه بگیرد و از اینکه نه بگوید و بقیه از دستش ناراحت شوند یا به ریشش بخندند، میترسد. همیشه هم چوب نه نگفتنهایش را خورده. کارهای سخت و سنگین را به او دادهاند، از سکوتش سوءاستفاده کردهاند و مسؤولیتهای خودشان را روی دوش او انداختهاند اما با همه اینها هنوز هم وقتی که باید نه بگوید، زبانش میگیرد و عرق سرد میکند؛ چون در اعماق ذهنش حک نشده مراقبت کردن از خودش، مهمترین مسؤولیت زندگیاوست.
اسما آزادیان
تیتر خبرها