آقای شاندل
آن ادیب شعردان، آن گهگاه در زندان، آن استاد تاریخدان، آن دائما سخنران، آن کاتب اهل دین، آن فخر زمان و زمین، آن چریک سیاسی، آن از دست غربیون عاصی، جامعهشناس ایرانی، دکتر علی شریعتی مزینانی از آن دسته انسانهایی بود که صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را، تا دگر مادر گیتی چو او فرزند بزاید.
او هم مانند خیل کثیری از آدمحسابیها، در خانوادهای فرهیخته چشم به جهان گشود و در نزدیکی سبزوار بار و بنه پهن کرد. از آن پدربزرگهایی داشت که عینک به چشم میزنند و همیشه توی جیبشان نقل و نبات دارند و شهره شهراند و فقیه و فیلسوف. علی شریعتی در چنین فضایی ارتزاق روحی و جسمی کرد و کمکم قد کشید و باعث شد مادرش قربان صدقهاش برود! همین؟ قطعا نه؛ بعد از اتمام مراسم قربانصدقه، به دانشگاه مشهد عزیمت کرد و رفت تا با خواندن رشته ادبیات، اصول صحیح قربانصدقه رفتن را فرا بگیرد. از نتیجه این دروس مدارک قابل انتشاری در دست نیست و به همینجا بسنده میکنیم؛ اما شریعتی مثل ما نبود؛ بسنده نکرد و با گودرتِ بینهایت به سمت آرمانهایش خیز برداشت. رئوس دانشگاه که دریافتند این شریعتی از آن شریعتیها نیست و مثل اینکه سرش به درس و بحث است؛ تدابیری اندیشیدند و بورسیهای را در بقچه گذاشتند و تحویلش دادند و فرستادندش بلاد کفر! کجا؟ آنجا که یک برج آهنی دارد و قرتیبازیهایی پایینش انجام میشود که بیا و ببین؛ فرانسه! البته قبل از این سفر علی شریعتی با همکلاسیاش به اسم پوران، عقد همسری بست و قول داد که با نام و یاد او زیر برج ایفل عکس بیندازد. هیچ پیکچرِ قابل پخشی از او در دستم نیست و اصلا شاید هیچ فوتویی نگرفتهباشد؛ فلذا به همینجا بسنده میکنیم.
در مقالات ویکی پدیایی و نسخ خطی و چاپی از کمالات وی بسیار گفتهاند و خواهندگفت اما حضور پررنگ و مزید امتنان حسودان پلاستیکی را هم نمیتوان نادیده گرفت؛ آنهایی که حتی در آن زمان، پای خبر فلاننیوز و چی چی فارسی، بست نشستهبودند تا موی سیاهی از ماستِ کارهای علی شریعتی بیرون بکشند؛ غافل از اینکه دارند قیمهها را در ماستها میریزند و دکتر شریعتی اصلا موی قابل توجهی ندارد! در این موارد گفته میشود که: هلو با پرزش قشنگ است و همان دو تار مو هم که روی سرش مانده؛ به لطف خدا و پیازچههاست. وگرنه در این دوره زمانه کسی پیدا میشود که عقلش به چشمش باشد و تفکرات درونمغزی و بینالنیمکرهای را نادیده بگیرد و به چهارتا رشته مو گیر بدهد؟ها پیدا میشود؟ چی؟! نمیشنوم؟ مثل اینکه یک نفر از اتاق فرمان دارد بال بال میزند و میگوید پیدا میشود! من این بحث را ادامه نمیدهم؛ حفظ جان مومن ارجح است.
بعد از دو سال تلاش و کوشش حضوری در فرانسه، به ایران برگشت و درست وقتی که با پای راست وارد وطن شد؛ پای چپ را برداشته و برنداشته؛ دستبند به دستش آویزان کردند و حالا شریعتی را بکشان و کی نکشان. ماموران ساواک هم که انگار به اورانگوتان زکی گفتهاند؛ او را کتبسته به زندان قزلقلعه منتقل کردند تا شور شیرین موجود در جمجمه شریعتی را زهرمار کنند! اما آنها پس از تحقیق روی وی، فهمیدند این شریعتی از آن شریعتیها نیست و بعد از مدتی آزاد شد. به مشهد ـ دیار مادریاش ـ رفت و چندین و چند دانشآموز را به زانوی تلمذ نشستن وادار کرد و مدارس و مکاتب را تحت سیطره خود درآورد. بعد از آن، پیکی نزد او آمد و گفت: «یا شریعتیا! به حسینیه ارشاد بیا و جام تفکراتمان را از سخنانت سیراب کن و پشت میز مدیریت بنشین.» علی شریعتی هم زیر لب او را به خاطر این نوع صحبت کردنش به پرندهای معروف در ادبیاتمان واگذار کرد و راهی تهران شد. اما ساواک از خدابیخبر، آنجا را هم پلمب کرد و وقتی داشت برچسب نهایی پلمب را روی در حسینیه میچسباند؛ شریعتی را مثل دفعه پیش، کشانکشان، به زندان برد. شاید برایتان سوال پیش بیاید که چرا او را زندانی میکردند؛ سوال خوبی است اما جوابش را نمیدانم؛ از علامه دهر، گوگل (دامت سرچاته) میپرسم که میگوید: «او از آن آدمحسابیهایی بوده که در شرایط سخت و پیش اجنبیها از وطنشان گلایه نمیکند و اتفاقا مجمعی درست میکند که به داد کشورش برسد. از آنهایی بوده که موتور انقلاب را دوباره روشن کرده و حرص اورانگوتانها را در آوردهاست. از آنها بوده که زباندرازیاش برای آدمبدها بوده و زبان قلمش برای آدمخوبها چرخیدهاست. از آنها که کتاب «فاطمه، فاطمه است» را مینویسند وچندین سال بعد از کوچش، دانشآموزهای به زانوی تلمذ وادارشده، «کویر»ش را در زنگ ادبیات استنشاق میکنند.» خب دوستان مثل اینکه گوگلخان حرفهای زیادی دارد و محدودیت کلمات ما اجازه نمیدهد بیشتر از این از علی شریعتی بدانیم.
جالب است بدانید علی شریعتی مثل بسیاری از ما اهل دل بوده و با خودش اختلاط میکرده. باور نمیکنید؟ پس حتما آقای شاندل را نمیشناسید. در دیکشنریهای اصیل فرانسوی آوردهاند که شاندل به معنای شمع است و شمع هم تخلص علی شریعتی. او در متنهایش کسی را به نام شاندل خطاب میکرده و به او نکات زندگی میگفته و از زمانه گلایه میکرده. بعدها و پس از رمزنگاریهایی که از مطالب او به عمل آمد، دریافتند شاندل، همان شریعتیست. او واقعا هم شاندل بود؛ چون سال 1356 در انگلستان، به طرز مشکوکی خاموش شد و حالا در دمشق، کنار حرم حضرت زینب(س) چشمهایش را بسته؛ تا روزی که به وصیتش عمل شود و برای همیشه در حسینیه ارشاد آرام بگیرد.
عطیه ضرابی
در مقالات ویکی پدیایی و نسخ خطی و چاپی از کمالات وی بسیار گفتهاند و خواهندگفت اما حضور پررنگ و مزید امتنان حسودان پلاستیکی را هم نمیتوان نادیده گرفت؛ آنهایی که حتی در آن زمان، پای خبر فلاننیوز و چی چی فارسی، بست نشستهبودند تا موی سیاهی از ماستِ کارهای علی شریعتی بیرون بکشند؛ غافل از اینکه دارند قیمهها را در ماستها میریزند و دکتر شریعتی اصلا موی قابل توجهی ندارد! در این موارد گفته میشود که: هلو با پرزش قشنگ است و همان دو تار مو هم که روی سرش مانده؛ به لطف خدا و پیازچههاست. وگرنه در این دوره زمانه کسی پیدا میشود که عقلش به چشمش باشد و تفکرات درونمغزی و بینالنیمکرهای را نادیده بگیرد و به چهارتا رشته مو گیر بدهد؟ها پیدا میشود؟ چی؟! نمیشنوم؟ مثل اینکه یک نفر از اتاق فرمان دارد بال بال میزند و میگوید پیدا میشود! من این بحث را ادامه نمیدهم؛ حفظ جان مومن ارجح است.
بعد از دو سال تلاش و کوشش حضوری در فرانسه، به ایران برگشت و درست وقتی که با پای راست وارد وطن شد؛ پای چپ را برداشته و برنداشته؛ دستبند به دستش آویزان کردند و حالا شریعتی را بکشان و کی نکشان. ماموران ساواک هم که انگار به اورانگوتان زکی گفتهاند؛ او را کتبسته به زندان قزلقلعه منتقل کردند تا شور شیرین موجود در جمجمه شریعتی را زهرمار کنند! اما آنها پس از تحقیق روی وی، فهمیدند این شریعتی از آن شریعتیها نیست و بعد از مدتی آزاد شد. به مشهد ـ دیار مادریاش ـ رفت و چندین و چند دانشآموز را به زانوی تلمذ نشستن وادار کرد و مدارس و مکاتب را تحت سیطره خود درآورد. بعد از آن، پیکی نزد او آمد و گفت: «یا شریعتیا! به حسینیه ارشاد بیا و جام تفکراتمان را از سخنانت سیراب کن و پشت میز مدیریت بنشین.» علی شریعتی هم زیر لب او را به خاطر این نوع صحبت کردنش به پرندهای معروف در ادبیاتمان واگذار کرد و راهی تهران شد. اما ساواک از خدابیخبر، آنجا را هم پلمب کرد و وقتی داشت برچسب نهایی پلمب را روی در حسینیه میچسباند؛ شریعتی را مثل دفعه پیش، کشانکشان، به زندان برد. شاید برایتان سوال پیش بیاید که چرا او را زندانی میکردند؛ سوال خوبی است اما جوابش را نمیدانم؛ از علامه دهر، گوگل (دامت سرچاته) میپرسم که میگوید: «او از آن آدمحسابیهایی بوده که در شرایط سخت و پیش اجنبیها از وطنشان گلایه نمیکند و اتفاقا مجمعی درست میکند که به داد کشورش برسد. از آنهایی بوده که موتور انقلاب را دوباره روشن کرده و حرص اورانگوتانها را در آوردهاست. از آنها بوده که زباندرازیاش برای آدمبدها بوده و زبان قلمش برای آدمخوبها چرخیدهاست. از آنها که کتاب «فاطمه، فاطمه است» را مینویسند وچندین سال بعد از کوچش، دانشآموزهای به زانوی تلمذ وادارشده، «کویر»ش را در زنگ ادبیات استنشاق میکنند.» خب دوستان مثل اینکه گوگلخان حرفهای زیادی دارد و محدودیت کلمات ما اجازه نمیدهد بیشتر از این از علی شریعتی بدانیم.
جالب است بدانید علی شریعتی مثل بسیاری از ما اهل دل بوده و با خودش اختلاط میکرده. باور نمیکنید؟ پس حتما آقای شاندل را نمیشناسید. در دیکشنریهای اصیل فرانسوی آوردهاند که شاندل به معنای شمع است و شمع هم تخلص علی شریعتی. او در متنهایش کسی را به نام شاندل خطاب میکرده و به او نکات زندگی میگفته و از زمانه گلایه میکرده. بعدها و پس از رمزنگاریهایی که از مطالب او به عمل آمد، دریافتند شاندل، همان شریعتیست. او واقعا هم شاندل بود؛ چون سال 1356 در انگلستان، به طرز مشکوکی خاموش شد و حالا در دمشق، کنار حرم حضرت زینب(س) چشمهایش را بسته؛ تا روزی که به وصیتش عمل شود و برای همیشه در حسینیه ارشاد آرام بگیرد.
عطیه ضرابی
تیتر خبرها