چند روایت تلخ و شیرین در باب عشق به وطن
وطن یعنی...
راستش را بخواهید برای نوشتن لید این صفحه هرچه دست به قلم شدم، ذهنم به صورت مداوم چند مصرع از شعر علیرضا شجاعپور با صدای علیرضا عصار را در ذهنم پلی میکرد. به ذهنم متذکر شدم که تمرکز کند روی نوشته اما او اصرار داشت. بیشتر که فکر کردم بهنظرم رسید شاید راست بگوید برای توصیف این صفحه آن شعر از من جلوتر باشد. بعد خندهام گرفت؛ به چه چیز؟ به ذوق دوست داشتن وطن!! شعرش را تکهتکه آخر هر پاراگراف برایتان نوشتم تا شما هم بخوانید و غصهدار شوید یا بخندید... .
اورکت صورتی
به گمانم فرصت نکرده بود تا با خزر خداحافظی کند، اصلا خداحافظی میکرد که چه بشود؟ مگر واقعا تصمیم به برگشت داشت؟ این را بارها در مورد او از خودم پرسیدم. مخصوصا آن روز که اورکت بلند صورتیرنگ پوشیده و مثل همیشه گلی به کنار موهای پف کردهاش زده بود و با لبخند روی سن با تسلط کاملی که به انگلیسی داشت واضح و شمرده آنطور که همه بشنوند، آن جملات عجیب را به زبان آورد اما صدها هزار کیلومتر آنطرفتر از جایی که او سخنرانی میکرد، کشوری با همه جوانها و نوجوانهایش در تلاش بود تا زیر بار تحریمها و سنگاندازیها، سر خم نکند. همین شد که جملاتش در ذهنم نقش بست و دوباره از خودم پرسیدم مگر میشود خزر، خانه مسیح علینژاد باشد و او روی سن بایستد؛ از یهودی ــ آمریکایی بهعنوان نماد دموکراسی تشکر کند و بگوید: «آقای بلینکن اگر هنوز صدای مرا میشنوید، میخواستم ازتون خواهش کنم به جمهوری اسلامی رحم نکنید» بعد بخندد. به چه چیز میخندید؟ نمیدانم؟!
وطن یعنی هویت، اصل، ریشه/ سرآغاز و سرانجام همیشه
راهراه آبی
کوچکترین اتهامش، از بدترین جرمی که من در ذهنم تصور میکردم هم بزرگتر بود. با بلوز و شلوار راهراه آبی توی قاب تلویزیون با کیفیت HD نشانش میدادند. همیشه هم همان صندلیهای جلویی مینشاندنش. وقتی صدایش میکردند که برود پشت جایگاه بایستد و از خودش دفاع کند، تلاش میکردم حواسم بهطرز نگاهش باشد. برایم جالب بود و پر از سؤال. دنبال کردن خبرهای محاکمه، کار عادیای بهنظر نمیرسید اما ذهن پرسشگر من، مجبورم کرده بود که حتی خبرهای تکراریاش را از دست ندهم. جملاتش را واو به واو برای خودم تحلیل میکردم. «آقای قاضی؛ من برای دور زدن تحریمها و سود رساندن به مردم این کشور، خطرهای زیادی متقبل شدم. من نخبه هستم آقای قاضی، نخبه اقتصادی؛ مرا از اعدام نترسانید. من به این مردم خدمت کردهام آقای قاضی.» ذهنم روی کلمات خدمت و مردم آلارم میداد؛ آلارم که چه عرض کنم، آژیر میکشید. دزدیدن و بردن و پس ندادن چطور میشود خدمت برای مردم و کشوردوستی؟ چطور میشود بابک زنجانی هم پول بیتالمال را ببرد و هم منتش را برسر ایران بگذارد؟ بعد هم وقتی از جایگاه برمیگردد روی صندلی با تمام اجزای صورتش بخندد. به چه چیز میخندید؟ نمیدانم؟!
وطن یعنی پدر، مادر، نیاکان/ به خون و خاک بستن عهد و پیمان
چشمهای بادامی
طعم تلخش را چشیده بود. اصلا همان اتفاقهای دوران نوجوانی باعث شده بود که ذهنش پر بشود از سؤال و نتواند جوابهایش را در صحبتهای روزمره پیدا کند. آخر چه جوابی میتوانست بدهد؟ کدام منطقی تایید میکند سالها زندگی و حیات و خاطره در کمتر از یک دقیقه بشود خاکستر؟ بشود هیروشیمای بمبزده؟ سالها از آن زمان گذشته بود. از آن انتخاب که عشق جلوی پایش گذاشت و او را به ایران کشاند و مسلمان کرد. «اسدا... بابایی» تاجر مسلمان ایرانی، شده بود دلیل تغییر مسیر زندگیاش تا جایی حالا برای سؤالهایش جواب داشت و میدانست چه میخواهد و برای چه و علیه چه چیز میجنگد هم خودش، هم پسر ۱۹ سالهاش محمد. از همان زمانی که راهی جبهه شد تا مقابل همه جهانی که روبهروی ایران تفنگ گرفتهاند، بجنگد. چهره کونیکو یامامورا با چشمهای بادامیاش در برنامه تلویزیون یادم است. از دغدغههایش برای ایران میگفت، از خاطره شهادت پسرش و از اخلاقش و محبتش. مادر مهربان ژاپنی میگفت و میخندید. به چه چیز میخندید؟ نمیدانم.
وطن یعنی محبت، مهربانی/ نثار هر که دانی و ندانی
موی سفید
بین سلطان سکه و دلار و نفت، او سلطان زیره بود و قیمت زیره را در جهان مشخص میکرد. وقتی خبر فوتش را شنیدم، فهمیدم فرقش با سلطانهای دیگر اقتصادی زیاد است. لقب سلطان را از روی خوشحسابی و بازارشناسیاش به او دادهاند، نه بالا کشیدنهای بیحساب. همان موقع بود که خوشم آمد که من هم سلطان درستکار چیزی بشوم حتی شده ریحان! در تحقیقاتم فهمیدم با اغلب کشورهای دنیا در تجارت خشکبار بوده و با اعتبارش در جهان، توانسته سرمایههای مالی زیادی را وارد ایران کند اما با همه اینها در مصاحبههایش، خودش را فقط تاجر کوچک مردم معرفی کرده است. حتی برایم جالب بود که برخلاف آنهایی که تا دستشان به پول رسیده، کشوردوستی و دین و ایمان را فراموش کردند، عسگراولادی خمس دادن و مدرسه ساختن و انفاق کردن را جزو برکات پول و عمرش میدانسته. میتوانست انتخاب کند وقتی اعتبارش در جهان ثبیت شد، برود. خلاف که نکرده، زحمت کشیده و آبرو جمع کرده اما ماند. خوب بودن چقدر به صورتش میآید، عکس خندهاش از ذهنم پاک نمیشود. پیرمرد سفیدمویی که جلوی سرش هم خالی شده، کنار دری چوبی، آرام و پرافتخار ایستاده و میخندد. به چه چیز میخندید؟ نمیدانم؟!
وطن یعنی همه سازندگیها/ رهایی از تمام بندگیها
زهرا عزیزی
به گمانم فرصت نکرده بود تا با خزر خداحافظی کند، اصلا خداحافظی میکرد که چه بشود؟ مگر واقعا تصمیم به برگشت داشت؟ این را بارها در مورد او از خودم پرسیدم. مخصوصا آن روز که اورکت بلند صورتیرنگ پوشیده و مثل همیشه گلی به کنار موهای پف کردهاش زده بود و با لبخند روی سن با تسلط کاملی که به انگلیسی داشت واضح و شمرده آنطور که همه بشنوند، آن جملات عجیب را به زبان آورد اما صدها هزار کیلومتر آنطرفتر از جایی که او سخنرانی میکرد، کشوری با همه جوانها و نوجوانهایش در تلاش بود تا زیر بار تحریمها و سنگاندازیها، سر خم نکند. همین شد که جملاتش در ذهنم نقش بست و دوباره از خودم پرسیدم مگر میشود خزر، خانه مسیح علینژاد باشد و او روی سن بایستد؛ از یهودی ــ آمریکایی بهعنوان نماد دموکراسی تشکر کند و بگوید: «آقای بلینکن اگر هنوز صدای مرا میشنوید، میخواستم ازتون خواهش کنم به جمهوری اسلامی رحم نکنید» بعد بخندد. به چه چیز میخندید؟ نمیدانم؟!
وطن یعنی هویت، اصل، ریشه/ سرآغاز و سرانجام همیشه
راهراه آبی
کوچکترین اتهامش، از بدترین جرمی که من در ذهنم تصور میکردم هم بزرگتر بود. با بلوز و شلوار راهراه آبی توی قاب تلویزیون با کیفیت HD نشانش میدادند. همیشه هم همان صندلیهای جلویی مینشاندنش. وقتی صدایش میکردند که برود پشت جایگاه بایستد و از خودش دفاع کند، تلاش میکردم حواسم بهطرز نگاهش باشد. برایم جالب بود و پر از سؤال. دنبال کردن خبرهای محاکمه، کار عادیای بهنظر نمیرسید اما ذهن پرسشگر من، مجبورم کرده بود که حتی خبرهای تکراریاش را از دست ندهم. جملاتش را واو به واو برای خودم تحلیل میکردم. «آقای قاضی؛ من برای دور زدن تحریمها و سود رساندن به مردم این کشور، خطرهای زیادی متقبل شدم. من نخبه هستم آقای قاضی، نخبه اقتصادی؛ مرا از اعدام نترسانید. من به این مردم خدمت کردهام آقای قاضی.» ذهنم روی کلمات خدمت و مردم آلارم میداد؛ آلارم که چه عرض کنم، آژیر میکشید. دزدیدن و بردن و پس ندادن چطور میشود خدمت برای مردم و کشوردوستی؟ چطور میشود بابک زنجانی هم پول بیتالمال را ببرد و هم منتش را برسر ایران بگذارد؟ بعد هم وقتی از جایگاه برمیگردد روی صندلی با تمام اجزای صورتش بخندد. به چه چیز میخندید؟ نمیدانم؟!
وطن یعنی پدر، مادر، نیاکان/ به خون و خاک بستن عهد و پیمان
چشمهای بادامی
طعم تلخش را چشیده بود. اصلا همان اتفاقهای دوران نوجوانی باعث شده بود که ذهنش پر بشود از سؤال و نتواند جوابهایش را در صحبتهای روزمره پیدا کند. آخر چه جوابی میتوانست بدهد؟ کدام منطقی تایید میکند سالها زندگی و حیات و خاطره در کمتر از یک دقیقه بشود خاکستر؟ بشود هیروشیمای بمبزده؟ سالها از آن زمان گذشته بود. از آن انتخاب که عشق جلوی پایش گذاشت و او را به ایران کشاند و مسلمان کرد. «اسدا... بابایی» تاجر مسلمان ایرانی، شده بود دلیل تغییر مسیر زندگیاش تا جایی حالا برای سؤالهایش جواب داشت و میدانست چه میخواهد و برای چه و علیه چه چیز میجنگد هم خودش، هم پسر ۱۹ سالهاش محمد. از همان زمانی که راهی جبهه شد تا مقابل همه جهانی که روبهروی ایران تفنگ گرفتهاند، بجنگد. چهره کونیکو یامامورا با چشمهای بادامیاش در برنامه تلویزیون یادم است. از دغدغههایش برای ایران میگفت، از خاطره شهادت پسرش و از اخلاقش و محبتش. مادر مهربان ژاپنی میگفت و میخندید. به چه چیز میخندید؟ نمیدانم.
وطن یعنی محبت، مهربانی/ نثار هر که دانی و ندانی
موی سفید
بین سلطان سکه و دلار و نفت، او سلطان زیره بود و قیمت زیره را در جهان مشخص میکرد. وقتی خبر فوتش را شنیدم، فهمیدم فرقش با سلطانهای دیگر اقتصادی زیاد است. لقب سلطان را از روی خوشحسابی و بازارشناسیاش به او دادهاند، نه بالا کشیدنهای بیحساب. همان موقع بود که خوشم آمد که من هم سلطان درستکار چیزی بشوم حتی شده ریحان! در تحقیقاتم فهمیدم با اغلب کشورهای دنیا در تجارت خشکبار بوده و با اعتبارش در جهان، توانسته سرمایههای مالی زیادی را وارد ایران کند اما با همه اینها در مصاحبههایش، خودش را فقط تاجر کوچک مردم معرفی کرده است. حتی برایم جالب بود که برخلاف آنهایی که تا دستشان به پول رسیده، کشوردوستی و دین و ایمان را فراموش کردند، عسگراولادی خمس دادن و مدرسه ساختن و انفاق کردن را جزو برکات پول و عمرش میدانسته. میتوانست انتخاب کند وقتی اعتبارش در جهان ثبیت شد، برود. خلاف که نکرده، زحمت کشیده و آبرو جمع کرده اما ماند. خوب بودن چقدر به صورتش میآید، عکس خندهاش از ذهنم پاک نمیشود. پیرمرد سفیدمویی که جلوی سرش هم خالی شده، کنار دری چوبی، آرام و پرافتخار ایستاده و میخندد. به چه چیز میخندید؟ نمیدانم؟!
وطن یعنی همه سازندگیها/ رهایی از تمام بندگیها
زهرا عزیزی
تیتر خبرها