چند روایت کوچه و بازاری از صدام حسین که حتما شبیه آنها را در زندگیتان داشتهاید
شش دانگ دیکتاتور
1: بازار رضای مشهد که قربان اسم صاحبش بروم حالتی دارد که خیلی عجیب است. چیزهایی که در آن میفروشند هیچ ضرورتی ندارند برای زیست و زنده ماندن، مثلا تو عطر یا فیروزه یا طاقه چادری یا هل و نبات و زعفران در عمرت نخوری و نداشته باشی، نمیمیری ولی خب شلوغ است همیشه و چراغهایش روشن. یکی از چیزهایی هم که در این بازار میفروشند، اسباببازی است. اسباببازیهایی که زیر نورهای رنگارنگ زرقوبرقشان هزار برابر میشود و جذابیتشان در حد اعلا بالا میرود و دل هر کودکی را میبرد. خاصه این کودک شهرستانی باشد و شهرشان یک اسباببازی فروشی درستودرمان هم نداشته باشد.
از آنجا که هیچ چیزم به آدمیزاد نرفته، وسط آنهمه توپ ، تفنگ ، کامیون ، شمشیر و 1000 اسباببازی دیگر یک عروسک چشمم را گرفت. نه عروسکی با موهای بور و چشمهای آبی و اندامی مهتابی رنگ و دلبر که مکش مرگ من باشد نه، یک مرد خپل سبیلو با موهای مشکی و چشمهای زغالی که یک لباس پلنگی ارتشی تنش بود و یک لبخند چندش لیز و لزج روی لبهایش و به ناکجا زل زده بود. من عاشق آن شده بودم و میخواستمش. به بابام گفتم این را برایم بخر. ما مشهدهایمان این شکلی بود که هر کداممان از بچهها یک اعتباری داشتیم و در حد اعتبارمان میتوانستیم خرید کنیم. مثلا نفری 20هزارتومان و با این20هزارتومان میتوانستیم دوتا چیز10هزارتومانی بخریم یا پنجتا چیز 4000تومانی. من عاشق آن عروسک شده بودم و قیمتش هم از اعتبارم بیشتر نبود ولی قصه این بود که بابام یکهو گفت نه نمیخرمش، گفتم چرا گفت شبیه صدام است. آن سالهای جنگ و بمباران خدایی خیلی ستم بود که تو تندیس یک خونآشام خونریز را در خانهات داشته باشی و بشود همبازی بچهات. من پا زمین میکوبیدم و وسط بازار رضا عربده میزدم«من صدام میخوام ،من صدام میخوام» و همه بازار محو من بودند که این بچه چه مرگش است.خلاصه که بله من برای صدام گریه کردم و بعدها که بزرگ شدم و فهمیدم چه بی همه چیزی بوده از کرده خویش نادم و پشیمان گشتم.
2: عبدل، پسر همسایهمان بود. یک روز دیدیم در خانهشان جشن است و مادرش سر شب برایمان چند مدل خوراکی داد دم خانه و بعد هم دیدیم یک چند روزی توی کوچه نمیآید بازی کنیم. یک هفته بعدش هم دیدیم بله جناب حسین خان دامن پا کرده و مثل پنگوئنها راه میرود، خبرنداشتیم چه شده و چه بلایی سرش آمده و تعریفی نداشتیم که چه دورهای را دارد طی میکند. یک روز به بابا گفتم حسین را در این موقعیت دیدم، چی شده؟ یک لبخند بامزهای زد و گفت هیچی بابا جون صدامش رو بریدن!
3: ویتولد شابوفسکی خبرنگاری است که یک کتاب نوشته با موضوعی جذاب. رفته سراغ آشپزهای دیکتاتورهای معروف جهان و با آنها حرف زده و گفتوگو را شرح و بسط داده و نوشته یکی از کسانی که سراغش رفته، آشپز صدام بوده. نکات حیرتآوری دارد. یکی از آن چیزها این است که معمولیترین و سادهترین مجازات آشپز این بود اگر غذایی که صدام گفته و هوس کرده را درست میکردی و میخورد و باب طبعش نبود، پول مواد اولیه غذا را از حقوقت کم میکرد. کتاب عجیبی است این کتاب.
4: حسین، بچه نجف است. در قم هم خانه و زندگی دارند و خیلی بین ایران و عراق در رفت و آمد است. کودکیهایش زمان صدام را درک کرده. یک شب در کوچه پس کوچههای کوفه قدم میزدیم. گفتم چه آباد است این خاک. گفت آبادیاش را ندیدی، الان خاکسترنشینیم. گفتم چطور؟ گفت بهترین مرکبات آسیا را داشتیم. پرتقال میداد این باغها و نصفش را بیشتر نمیتوانستی بخوری. از شیرینی انگار با سرنگ داخلش عسل تزریق کرده باشی. میگفت در بالادست دجله چند تانکر تریلی سم کشنده خالی کرد. خاک مریض شد، باغها خشکید و مردم مردند. میگفت مردم خودش را میکشت و به این فکر نمیکرد اگر اینها بمیرند بر که میخواهد حکومت کند.
5: سید علی رفیق من است در بازار بزرگ یا همان سوق کبیر نجف. بازاری که اگر یک بار نجف رفته باشی، حتما داخلش قدم زدی و حالت خوش شده. سید علی میگفت یک بار ذات بیهمه چیزش آمد زیارت ـــ که به کمرش بزند ـــ و یکهو گفت این بازار را باید خراب کنیم، همه دلشان پاره شد. بیش از چند هزار مغازه و کسبوکار و چند صدهزار نفر را که از این بازار کنار حرم مولا نان سر سفرهشان میبرند ، میخواست به روز سیاه بنشاند. همه به دستوپایش افتادند که چرا؟ گفت میخواهم در میدان انتهای بازار که پیاده شدم از دور گنبد را ببینم و بازار نمیگذارد. سید علی میگفت، کاسبها به التماس افتادند که نکن، در کتش نمیرفت. میگفت چند نفر جمع شدند، چند کیلو طلا و چند هزار دلار هدایای نفیس جمع کردند و بردند به کاخش در بغداد و تقدیمش کردند تا تصمیمی را که بیهیچ مطالعه و پیشینهای از روی باد شکم گرفته است، بیخیال شود.
6: کاش نمیکشتندش. کاش اعدامش نمیکردند. اعدام برایش زود بود. جهان خیلی با او کار داشت. اگر به من میگفتند برای صدام مجازاتی تعیین کن، میگفتم یک استخر 2در2 در فرودگاه بغداد درست کنند. رویش را یک شیشه قطور و هواکش هم بگذارند. غذا، لباس، پذیرایی و امکانات هم برایش فراهم کنند و او فقط از پایین نظارهگر
باشد و ببیند.
از آنجا که هیچ چیزم به آدمیزاد نرفته، وسط آنهمه توپ ، تفنگ ، کامیون ، شمشیر و 1000 اسباببازی دیگر یک عروسک چشمم را گرفت. نه عروسکی با موهای بور و چشمهای آبی و اندامی مهتابی رنگ و دلبر که مکش مرگ من باشد نه، یک مرد خپل سبیلو با موهای مشکی و چشمهای زغالی که یک لباس پلنگی ارتشی تنش بود و یک لبخند چندش لیز و لزج روی لبهایش و به ناکجا زل زده بود. من عاشق آن شده بودم و میخواستمش. به بابام گفتم این را برایم بخر. ما مشهدهایمان این شکلی بود که هر کداممان از بچهها یک اعتباری داشتیم و در حد اعتبارمان میتوانستیم خرید کنیم. مثلا نفری 20هزارتومان و با این20هزارتومان میتوانستیم دوتا چیز10هزارتومانی بخریم یا پنجتا چیز 4000تومانی. من عاشق آن عروسک شده بودم و قیمتش هم از اعتبارم بیشتر نبود ولی قصه این بود که بابام یکهو گفت نه نمیخرمش، گفتم چرا گفت شبیه صدام است. آن سالهای جنگ و بمباران خدایی خیلی ستم بود که تو تندیس یک خونآشام خونریز را در خانهات داشته باشی و بشود همبازی بچهات. من پا زمین میکوبیدم و وسط بازار رضا عربده میزدم«من صدام میخوام ،من صدام میخوام» و همه بازار محو من بودند که این بچه چه مرگش است.خلاصه که بله من برای صدام گریه کردم و بعدها که بزرگ شدم و فهمیدم چه بی همه چیزی بوده از کرده خویش نادم و پشیمان گشتم.
2: عبدل، پسر همسایهمان بود. یک روز دیدیم در خانهشان جشن است و مادرش سر شب برایمان چند مدل خوراکی داد دم خانه و بعد هم دیدیم یک چند روزی توی کوچه نمیآید بازی کنیم. یک هفته بعدش هم دیدیم بله جناب حسین خان دامن پا کرده و مثل پنگوئنها راه میرود، خبرنداشتیم چه شده و چه بلایی سرش آمده و تعریفی نداشتیم که چه دورهای را دارد طی میکند. یک روز به بابا گفتم حسین را در این موقعیت دیدم، چی شده؟ یک لبخند بامزهای زد و گفت هیچی بابا جون صدامش رو بریدن!
3: ویتولد شابوفسکی خبرنگاری است که یک کتاب نوشته با موضوعی جذاب. رفته سراغ آشپزهای دیکتاتورهای معروف جهان و با آنها حرف زده و گفتوگو را شرح و بسط داده و نوشته یکی از کسانی که سراغش رفته، آشپز صدام بوده. نکات حیرتآوری دارد. یکی از آن چیزها این است که معمولیترین و سادهترین مجازات آشپز این بود اگر غذایی که صدام گفته و هوس کرده را درست میکردی و میخورد و باب طبعش نبود، پول مواد اولیه غذا را از حقوقت کم میکرد. کتاب عجیبی است این کتاب.
4: حسین، بچه نجف است. در قم هم خانه و زندگی دارند و خیلی بین ایران و عراق در رفت و آمد است. کودکیهایش زمان صدام را درک کرده. یک شب در کوچه پس کوچههای کوفه قدم میزدیم. گفتم چه آباد است این خاک. گفت آبادیاش را ندیدی، الان خاکسترنشینیم. گفتم چطور؟ گفت بهترین مرکبات آسیا را داشتیم. پرتقال میداد این باغها و نصفش را بیشتر نمیتوانستی بخوری. از شیرینی انگار با سرنگ داخلش عسل تزریق کرده باشی. میگفت در بالادست دجله چند تانکر تریلی سم کشنده خالی کرد. خاک مریض شد، باغها خشکید و مردم مردند. میگفت مردم خودش را میکشت و به این فکر نمیکرد اگر اینها بمیرند بر که میخواهد حکومت کند.
5: سید علی رفیق من است در بازار بزرگ یا همان سوق کبیر نجف. بازاری که اگر یک بار نجف رفته باشی، حتما داخلش قدم زدی و حالت خوش شده. سید علی میگفت یک بار ذات بیهمه چیزش آمد زیارت ـــ که به کمرش بزند ـــ و یکهو گفت این بازار را باید خراب کنیم، همه دلشان پاره شد. بیش از چند هزار مغازه و کسبوکار و چند صدهزار نفر را که از این بازار کنار حرم مولا نان سر سفرهشان میبرند ، میخواست به روز سیاه بنشاند. همه به دستوپایش افتادند که چرا؟ گفت میخواهم در میدان انتهای بازار که پیاده شدم از دور گنبد را ببینم و بازار نمیگذارد. سید علی میگفت، کاسبها به التماس افتادند که نکن، در کتش نمیرفت. میگفت چند نفر جمع شدند، چند کیلو طلا و چند هزار دلار هدایای نفیس جمع کردند و بردند به کاخش در بغداد و تقدیمش کردند تا تصمیمی را که بیهیچ مطالعه و پیشینهای از روی باد شکم گرفته است، بیخیال شود.
6: کاش نمیکشتندش. کاش اعدامش نمیکردند. اعدام برایش زود بود. جهان خیلی با او کار داشت. اگر به من میگفتند برای صدام مجازاتی تعیین کن، میگفتم یک استخر 2در2 در فرودگاه بغداد درست کنند. رویش را یک شیشه قطور و هواکش هم بگذارند. غذا، لباس، پذیرایی و امکانات هم برایش فراهم کنند و او فقط از پایین نظارهگر
باشد و ببیند.