برف روی  سمند سفید

برف روی سمند سفید

ریا نباشد زودتر از این که برسد از ساختمان آمدم پایین که وقتی رسید توی کوچه‌ای که جای پارک ندارد، معطل نشود. وسط شهر بودم. تاکسی اینترنتی یک سمند سفید بود که وقتی جلوی پایم ترمز زد انگار همه اجزایش از خودرو جدا شده و دوباره برگشته بودند سر جایشان. طفلی صدای دستگاه پرس اسقاطش به گوش می‌رسید. روی کاپوت جلو و صندوق عقب سمند یک لایه برف نرم نشسته بود؛ برفی که پیدا بود زمان زیادی از باریدنش نگذشته است اما حتما نه از این آسمان که بالای سر من بود. آسمان بالای سر من ابر بود و نم پس نمی‌داد.
سوار شدم. کابین سمند همه تلاشش را کرده بود که خودش را آبرومند جلوه بدهد. اسانس عطری که از دسته راهنما آویزان بود نهایت کاری بود که از دست مهمان‌نواز این خودروی خسته برمی‌آمد.
گفتم «خسته نباشید»، راننده جوری سر تکان داد و گفت «سلامت باشید» که تکان سرش بیشتر از این دو کلمه حرف در دل خودش داشت. چند دقیقه‌ای که گذشت از توی آینه نگاهم کرد: «آقا اینجا برف نیومد نه؟»
_ نه، اتفاقا می‌خواستم از شما بپرسم از کجا می‌آید که روی ماشین برف نشسته؟
_ از پیش از ما بهترون.
باز هم همان‌طور سرش را تکان داد و چشمانش جوری پر آب شد که شروع کرد به برق‌زدن.
خواستم فضا را عوض کنم که گفتم: «خوبه باز! طرف ما که اصلا برف نیومد امسال.»
راننده آه کشید و گفت: «اون‌قدری از اینجا فاصله ندارن اما فاصله طبقاتی زیاده. اصلا انگار خدا هم می‌خواد برف بفرسته نگاه می‌کنه که اینجا قیمت ملک چقدره؟ به بالا شهری‌ها برف می‌ده به ما سوز... به ما بدبختی...»
خندیدم: «نگید اینجوری!»
- مسافر برده بودم بالاشهر که برف گرفت. ماشین از دستم در رفت و زدم سپر یه بنز رو از جا کندم.
باقی حرفش را بغض خورد. از اینجا به بعدش دیگر برف آنقدرها هم جذاب نبود.