با من خیال کن
اینبار میخواهم از خیال بگویم. از دنیایی که در ذهن ما شکل گرفته است. محلی آرام و پر از زیبایی، البته اگر بهخوبی از آن مراقبت کنیم. اینجا سعی کردیم راهنمایی برای خوابها، خیالها و رویاهایمان یا هر چیزی که به آنها رنگ میبخشد و زیباترشان میکند به شما پیشنهاد دهیم:
رویای شفاف
ما گاهی خوابهایمان را گم میکنیم، شاید هم آنها را روی بالشت جا میگذاریم. اینطور میشود که وقت بیداری چیزی برای تعریف کردن پیدا نمیکنیم. انگار که اصلا خوابی ندیده باشیم. بعضی وقتها هم آنچه به یاد میآوریم تصویری مات و کدر است؛ تصویری از یک قصه که ابتدا و انتهای آن را فراموش کردهایم. روزی هم ممکن است خوابی شیرین ببینیم، آنقدر شیرین که هیچوقت دلمان نخواهد تمام بشود. اما یک صدا، صدایی که انتظارش را نداشتیم همهچیز را بههم بزند. مارا از رؤیایی جدا کند و مثل توفانی آن را با خود ببرد و ما کاری از دستمان ساخته نباشد.
خوابها برای ما مهماند. اینکه درخواب بتوانیم آگاهانه تصمیم بگیریم، مهمتر. خواب میتواند پایان دلتنگی هم باشد. محل ملاقات با کسی که حالا خیلی وقت است کنارمان نیست. کسی که با او حرف داریم. اینجا به آگاهی احتیاج داریم، که اگر نباشد چیزی جز حسرت برایمان باقی نمیماند؛ حسرت حرفهایی که باید میزدیم اما نشد. کتاب رویای شفاف نوشته استفن لابرگ، راهنمایی است برای بهتر خواب دیدن. خوابی آگاهانه که فراموشمان نشود.
معماری خوابها
همیشه رؤیایی هست. رؤیایی که با واقعیت مو نمیزند اما قوانیناش را خودمان تنظیم میکنیم. جایی که هرچه بخواهیم میتوانیم داشته باشیم و از هرچه مطلوب ما نیست، در آن خبری نباشد. همه خانههایش را بدون آنکه خسته شویم خودمان بسازیم. مثلا خانههای ویلایی با درهای چوبی و پنجرههای آبیرنگ که فقط به روی دریا باز میشوند. شهری بسازیم که از یک سمت به جنگل برسد و از سمت دیگر به دریا. جایی که اصلا خبری از ماشین نباشد یا صبحها مردمانش فقط با صدای پرندگان از خواب بیدار شوند نه دادوفریاد رانندهها. شهر خیالی که خودمان ساخته باشیم. جاییکه وقتی میخوابیم به آنجا سفر کنیم. درست مثل شهری که کاب در فیلم تلقین برای خودش ساخت تا هرقت دلش برای کسانی که دیگر کنارش نیستند تنگ شد، بتواند در خوابش، در آن شهر خیالی ملاقاتشان کند. نویسنده و کارگردان این فیلم کریستوفر نولان است که سالهای زیادی را صرف نوشتن فیلمنامهاش کرده است و سرانجام در سال 2010 توانست فیلمش را روی پرده سینما ببیند.
ورود تنها برای خیالبافها مجاز است
کاش میشد مثل شازده کوچولو میان ستارهها سفر کنیم. از ستارهای به ستارهای دیگر، آنوقت دوستهای تازهای پیدا میکردیم؛ دوستانی که هرکدامشان روی یک ستاره زندگی میکنند و در آسمان شب، اگر تمام چراغهای شهر خاموش باشد باز هم میتوانیم پیدایشان کنیم و برایشان دست تکان بدهیم اما خب نمیشود، البته هنوز! ولی همیشه یک راهی هست. یک جاده خاکی که ما را سریعتر به مقصد میرساند. جایی در کنار پل طبیعت تهران یک گنبد آبیرنگ که به گنبد مینا معروف است. محلی برای انسانهای خیالباف که بهدنبال دوستهای جدیدشان بین ستارهها میگردند. دروازه ورود به آسمان. از لحظه ورود تا هنگام بلند شدن از روی صندلیهای آسماننما هیچچیز شبیه به واقعیت نیست. همهچیز بهقدری خیالانگیز است که انگار روی ابرها قدم برمیداریم. آسماننما همان بخشی است که شما را میان ستارهها میبرد. برای این سفر هم تنها کافیست روی صندلی بنشینید و عینک مخصوص را بزنید تا ماجراجویی آغاز شود.
شوق پرواز
آرزو، همان رویا و خیالی است که هنوز به آن دست پیدا نکردهایم. ما همیشه قبل از رسیدن به آنچه میخواستیم، اول در دلمان آرزویش کرده بودیم اما همیشه همه آرزوها برآورده نمیشوند و بعضیهایشان برای همیشه رویا باقی میمانند. مثل این آرزوی معروف پرواز کردن! خلبان شدن قرار بود شغل خیلی از ماها باشد. بارها در خیالمان نشستیم در کابین خلبان و از بین هزاران دکمه روبهرویمان چندتایی را انتخاب کردیم و فشار دادیم تا هواپیما از روی زمین بلند شود. بعد کمکم بالا رفتیم، تا آنجا که تمام شهر زیر پایمان بود. خانهها، خیابانها و آدمها کوچک و کوچکتر میشدند. میرفتیم بین ابرها حتی از آنها هم رد میشدیم و آنوقت، دیگر همهچیز آبی میشد؛ حتی آبیتر از دریاها و اقیانوسها که گاهی از پنجره تماشایشان میکردیم. ولی خب این خیالات هیچوقت واقعی نشد. وقتی بزرگتر شدیم فقط عده کمی از ما رفتیم سراغ اینکه واقعا خلبان شویم. بقیه هم رفتیم سراغ آرزوهای دیگرمان یا اصلا یادمان رفت روزی چه رویاهای بزرگی داشتیم! اما اگر شما هم رویای پرواز دارید و فکر میکنید ممکن است هیچوقت در زندگی واقعی به آرزویتان نرسید، یک پیشنهاد خوب برایتان داریم! بازیهایی مثل infinite flight simulator یا همان شبیهساز پرواز وجود دارد که میتوانیم روی تلفنهای همراه که این روزها جدانشدنیترین وسیله زندگیهایمان است هم داشته باشیمشان و گاهی به آسمان سفر کنیم!
مهیار گلمحمدی
ما گاهی خوابهایمان را گم میکنیم، شاید هم آنها را روی بالشت جا میگذاریم. اینطور میشود که وقت بیداری چیزی برای تعریف کردن پیدا نمیکنیم. انگار که اصلا خوابی ندیده باشیم. بعضی وقتها هم آنچه به یاد میآوریم تصویری مات و کدر است؛ تصویری از یک قصه که ابتدا و انتهای آن را فراموش کردهایم. روزی هم ممکن است خوابی شیرین ببینیم، آنقدر شیرین که هیچوقت دلمان نخواهد تمام بشود. اما یک صدا، صدایی که انتظارش را نداشتیم همهچیز را بههم بزند. مارا از رؤیایی جدا کند و مثل توفانی آن را با خود ببرد و ما کاری از دستمان ساخته نباشد.
خوابها برای ما مهماند. اینکه درخواب بتوانیم آگاهانه تصمیم بگیریم، مهمتر. خواب میتواند پایان دلتنگی هم باشد. محل ملاقات با کسی که حالا خیلی وقت است کنارمان نیست. کسی که با او حرف داریم. اینجا به آگاهی احتیاج داریم، که اگر نباشد چیزی جز حسرت برایمان باقی نمیماند؛ حسرت حرفهایی که باید میزدیم اما نشد. کتاب رویای شفاف نوشته استفن لابرگ، راهنمایی است برای بهتر خواب دیدن. خوابی آگاهانه که فراموشمان نشود.
معماری خوابها
همیشه رؤیایی هست. رؤیایی که با واقعیت مو نمیزند اما قوانیناش را خودمان تنظیم میکنیم. جایی که هرچه بخواهیم میتوانیم داشته باشیم و از هرچه مطلوب ما نیست، در آن خبری نباشد. همه خانههایش را بدون آنکه خسته شویم خودمان بسازیم. مثلا خانههای ویلایی با درهای چوبی و پنجرههای آبیرنگ که فقط به روی دریا باز میشوند. شهری بسازیم که از یک سمت به جنگل برسد و از سمت دیگر به دریا. جایی که اصلا خبری از ماشین نباشد یا صبحها مردمانش فقط با صدای پرندگان از خواب بیدار شوند نه دادوفریاد رانندهها. شهر خیالی که خودمان ساخته باشیم. جاییکه وقتی میخوابیم به آنجا سفر کنیم. درست مثل شهری که کاب در فیلم تلقین برای خودش ساخت تا هرقت دلش برای کسانی که دیگر کنارش نیستند تنگ شد، بتواند در خوابش، در آن شهر خیالی ملاقاتشان کند. نویسنده و کارگردان این فیلم کریستوفر نولان است که سالهای زیادی را صرف نوشتن فیلمنامهاش کرده است و سرانجام در سال 2010 توانست فیلمش را روی پرده سینما ببیند.
ورود تنها برای خیالبافها مجاز است
کاش میشد مثل شازده کوچولو میان ستارهها سفر کنیم. از ستارهای به ستارهای دیگر، آنوقت دوستهای تازهای پیدا میکردیم؛ دوستانی که هرکدامشان روی یک ستاره زندگی میکنند و در آسمان شب، اگر تمام چراغهای شهر خاموش باشد باز هم میتوانیم پیدایشان کنیم و برایشان دست تکان بدهیم اما خب نمیشود، البته هنوز! ولی همیشه یک راهی هست. یک جاده خاکی که ما را سریعتر به مقصد میرساند. جایی در کنار پل طبیعت تهران یک گنبد آبیرنگ که به گنبد مینا معروف است. محلی برای انسانهای خیالباف که بهدنبال دوستهای جدیدشان بین ستارهها میگردند. دروازه ورود به آسمان. از لحظه ورود تا هنگام بلند شدن از روی صندلیهای آسماننما هیچچیز شبیه به واقعیت نیست. همهچیز بهقدری خیالانگیز است که انگار روی ابرها قدم برمیداریم. آسماننما همان بخشی است که شما را میان ستارهها میبرد. برای این سفر هم تنها کافیست روی صندلی بنشینید و عینک مخصوص را بزنید تا ماجراجویی آغاز شود.
شوق پرواز
آرزو، همان رویا و خیالی است که هنوز به آن دست پیدا نکردهایم. ما همیشه قبل از رسیدن به آنچه میخواستیم، اول در دلمان آرزویش کرده بودیم اما همیشه همه آرزوها برآورده نمیشوند و بعضیهایشان برای همیشه رویا باقی میمانند. مثل این آرزوی معروف پرواز کردن! خلبان شدن قرار بود شغل خیلی از ماها باشد. بارها در خیالمان نشستیم در کابین خلبان و از بین هزاران دکمه روبهرویمان چندتایی را انتخاب کردیم و فشار دادیم تا هواپیما از روی زمین بلند شود. بعد کمکم بالا رفتیم، تا آنجا که تمام شهر زیر پایمان بود. خانهها، خیابانها و آدمها کوچک و کوچکتر میشدند. میرفتیم بین ابرها حتی از آنها هم رد میشدیم و آنوقت، دیگر همهچیز آبی میشد؛ حتی آبیتر از دریاها و اقیانوسها که گاهی از پنجره تماشایشان میکردیم. ولی خب این خیالات هیچوقت واقعی نشد. وقتی بزرگتر شدیم فقط عده کمی از ما رفتیم سراغ اینکه واقعا خلبان شویم. بقیه هم رفتیم سراغ آرزوهای دیگرمان یا اصلا یادمان رفت روزی چه رویاهای بزرگی داشتیم! اما اگر شما هم رویای پرواز دارید و فکر میکنید ممکن است هیچوقت در زندگی واقعی به آرزویتان نرسید، یک پیشنهاد خوب برایتان داریم! بازیهایی مثل infinite flight simulator یا همان شبیهساز پرواز وجود دارد که میتوانیم روی تلفنهای همراه که این روزها جدانشدنیترین وسیله زندگیهایمان است هم داشته باشیمشان و گاهی به آسمان سفر کنیم!
مهیار گلمحمدی
تیتر خبرها