عروج مهاجر سرزمین آفتاب

عروج مهاجر سرزمین آفتاب

کونیکو یامامورا (سبا بابایی) تنها مادر شهید ژاپنی جنگ تحمیلی است که در کتاب «مهاجر سرزمین آفتاب» خاطراتش از روزهای کودکی و بعدها ازدواج در کوبه تا شهادت فرزندش در فکه را روایت کرده‌است. این کتاب با همکاری انتشارات سوره مهر و مؤسسه شیرازه منتشر شده و روایتی است خواندنی به قلم حمید حسام و مسعود امیرخانی. در ادامه به بهانه معرفی این کتاب نگاهی کرده‌ایم به زندگی این بانوی متفاوت که رویدادهای تاریخی مهمی را در زندگی از سر گذرانده بود.

روزهای پایان عمرش را در بیمارستان بستری بود، بیماری و کهولت سن به‌سختی اما بالاخره توانش را گرفت. حوالی دهه 60 بود که با اسدا... بابایی ازدواج کرد و مسلمان شد. 
در این کتاب خانم یامامورا از دوران کودکی‌اش تعریف کرده، از روزگاری که کشور خودش درگیر جنگ بوده و بعد داستان آشنایی با همسرش اسدا... بابایی را روایت می‌کند: از آن وقتی که مرد ایرانی همراه همکار ژاپنی‌اش به خانه آنها آمده‌بود و او به اتاق خودش رفته و پشت در بسته فال‌گوش ایستاده‌بود. همانجا که صدای مرد ایرانی را شنید که می‌گفت: «من دختر شما را دوست دارم و قول می‌‏دهم خوشبختش کنم و همیشه به او وفادار باشم.» 
اسدا... بابایی سماجت کرده‌بود برای ازدواج‌شان اما خانواده یامامورا بودایی بودند و خواستگار ایرانی مسلمان بود. ضمن این‌که بعد از ازدواج باید به ایران می‌آمد و از خانواده و اقوام و سرزمین مادری‌اش دور می‌شد. 
ناگفته پیداست که انتخاب کونیکو یامامورا چه بود. او مسلمان شد، نام سبا بابایی را انتخاب کرد، به ایران آمد، با همسرش زندگی تازه‌ای آغاز کردند و در نزدیکی مسجد «انصارالحسین» در خیابان پنجم نیروی هوایی خانه‏‌ای خریدند که عصرها بازی‌های او و اسدا... با سلمان و بلقیس و محمد روح تازه‌ای به خانه می‌داد.
کسی نمی‌دانست آن پسربچه شاد و پرانرژی که از خواهر و برادرش بازیگوش‌تر بود و هر چه بزرگ‌تر می‌شد آرامش و نجابت بیشتری از خود نشان می‌داد، قرار است یکی از همان سربازانی باشد که سال 1342 بنیانگذار انقلاب اسلامی ایران، نوید آمدنشان را داده‌بود. 
 خانم بابایی نقاط عطف زندگی‌اش از جمله گرویدن به دین اسلام، مهاجرت به ایران، زندگی با مردم، آشنایی با رویدادهای تاریخی، شهادت فرزندش و دیدار با رهبر معظم انقلاب را در کتابش شرح داده‌است. او در ایران شاهد رویدادها و حوادث تاریخی متعددی بوده از جمله قیام 42 خرداد، پیروزی انقلاب اسلامی ایران، جنگ تحمیلی و دیروز که از میان ما رفت، از یک زندگی پر‌فراز‌و‌نشیب با تلخی‌ها و شیرینی‌های بسیار به آرامش ابدی بازگشت. 
او در کتاب خاطراتش از زیاده‌خواهی امپراتور ژاپن و جنگی که دامنش به کره و سنگاپور رسیده‌بود، از نحوه استقامت مردم در این جنگ و کمک به سربازان روایت کرده و بعد درباره انقلاب اسلامی ایران، رویدادهای تاریخ‌ساز این انقلاب و جنگ تحمیلی و خاطرات مشترکی که بسیاری از ما از آن سال‌های دفاع به خاطر داریم، تعریف کرده همه اینها با قلم روان و جان‌دار حمید حسام و مسعود امیرخانی خواندنی از آب درآمده‌است. 

روایتی از جامانده دانشگاه علم و صنعت 
در بخشی از کتاب «مهاجر سرزمین آفتاب» آمده‌است: سال۶۱ محمد می‌خواست به جبهه برود. پیشتر سلمان برادر بزرگ‌ترش رفته‌بود. به مادر گفت: «امام‌خمینی(ره) گفته نباید جبهه‌ها خالی بماند. پس وظیفه من است که بروم.» با این‌که سلمان مجروح شده‌بود اما کونیکو مخالفتی با رفتن محمد نکرد. خودش ساک سفر او را بست. می‌گفت: «می‌دانستم مسیر درستی را می‌رود. آخرش سعادت و پیروزی اوست. برای همین مانعش نشدم.» محمد راهی شد و بعد از مدتی به تهران برگشت تا در آزمون ورودی دانشگاه شرکت کند. چند روز ماند و دوباره به جبهه رفت. بانو یامامورا چه حالی شد از بازگو کردن آخرین روزهایی که با محمد داشته‌است: «گاهی پیش می‌آمد موهای محمد را خودم کوتاه می‌کردم. بار آخری که آمده‌بود داشتم این کار را می‌کردم. وقتی اصلاحش تمام شد و از جا بلند شد، قامتش را که دیدم ناخودآگاه گفتم یا ابالفضل(ع)». هیبت و قامت رعنایش بدجور با دل مادر بازی کرد. محمد در بین صحبت‌هایش حرفی زد که دل مادر را لرزاند. بی‌مقدمه گفت: «این بار بروم افقی برمی‌گردم.» انگار می‌دانست بازگشتی در کار نیست. پسر ۱۹ساله کونیکو، سال۶۲ و در عملیات والفجر یک در فکه شهید شد. بعد از شهادتش روزنامه پذیرفته‌شدگان آزمون سراسری به‌دست مادر رسید. از بالا تا پایین چشم انداخت و جست‌وجو کرد. درست دیده‌بود. «محمد بابایی، فرزند اسدا...، کارشناسی رشته متالوژی دانشگاه علم‌وصنعت.»