گفتوگو با پوریا آذربایجانی کارگردان سریال «برف بیصدا میبارد»
باید قصه را کوتاهتر مینوشتند
مثل برف که بیصدا میبارد، گاهی سردی و از میان رفتن پیوندهای عاطفی هم به مرور و بیسروصدا رخ میدهد و یک روز میبینی بر سرت آوار شده و دیگر هیچچیز مثل سابق نیست. پوریا آذربایجانی، کارگردان سریال «برف بیصدا میبارد» که این شبها از شبکه سه سیما روی آنتن میرود و مخاطبانی را با خود همراه کرده است، در گفتوگو با خبرنگار روزنامه جامجم بیان میکند که جذابترین ویژگی فیلمنامه این سریال برایش خانوادهمحور بودن آن و نمایش اضمحلال آرام یک خانواده است. او در این گفتوگو همچنین به نقدهایی درباره انتخاب بازیگران، روایت قصه در دهه 60 و تلخیهای آن و... پاسخ داد.
یکی از انتقادهایی که درباره سریال شما مطرح میشود، تلخی قصه آن است. در طول قصه شاهد اتفاقات بد و بدبیاری مدام شخصیتهای مثبت هستیم. این همه تلخی، مخاطبانی که خود در زندگی با دشواریهای زیادی دستوپنجه نرم میکنند را دلزده نمیکند؟
تلخی هم بخشی از واقعیت زندگی است. اینکه افرادی که نقشههای بد میکشند یا ریا میکنند کارشان بیشتر پیش میرود و افرادی که آدمهای مثبتتری هستند، گوشه نشینند و آخرش تنها میمانند، چیزی نیست که در زندگی واقعی خیلی عجیب و غریب باشد. اتفاقا تصاویری که از دنیای پیرامون میبینیم همین است. بر این اساس فکر میکنم آنچه میبینیم در زندگی واقعی رویهای غیرمنطقی نیست. برای کسانی که میخواهند سریال شاد ببینند قطعا تلویزیون تولیدات مفرح هم دارد. در پلتفرمها هم بسیاری سریال شاد تولید میکنند. مخاطبان میتوانند انتخاب کنند و آنها را ببینند.
امروز تلویزیون و پلتفرمها آنقدر محتوای خوب و بد تولید میکنند که جا برای انتخاب خیلی زیاد است. بنده به عنوان کارگردان خیلی نسبت به تلخیاش گارد ندارم؛ برای این که تلخیاش در بستر درست داستانی اتفاق میافتد.
پس شما طرفدار واقعگرایی صرف هستید و لزومی برای امیدبخشی در قصههایی که به تصویر میکشید نمیبینید؟
من امید را دوست دارم ولی امیدی که برایش زیرساخت درست تعریف شده باشد. قصه که جلو برود امیدبخشی هم دارد. البته جای درستی از قصه است و این طور نیست که چون باید امید ببخشیم لزوما هر قسمت یا هر دقیقه امیدبخش باشد. من طرفدار امیدبخشی به این شکل نیستم. بستر امیدبخشی مانند چیزهای دیگر باید در قصه به وجود بیاید. وقتی به وجود آمد آنگاه تاثیر میگذارد. امیدبخشی بدون بستر و زیرساخت مثل شعارهای خیلی امیدبخش خندهداری است که این طرف و آن طرف به مردمی میدهند که سفرههایشان خالی است. اگر برایش زیرساخت وجود داشت و مردم در سفرههایشان نان دیدند کمکم امید شکل واقعی به خود میگیرد. اینکه فقط امیدبخش حرف بزنیم و بسترش در قصه وجود نداشته باشد به نظرم کار غلطی است. من طرفدار امیدبخشی هستم که برایش ساختمان درست در نظر گرفته شده باشد؛ یعنی کاراکترها بر اساس فرایندی به جایی برسند که در زندگیشان بتوانند تصمیمات درستی بگیرند و این تصمیمات درست منجر به آینده روشن شود. این اتفاق به موقعش در «برف بیصدا میبارد» خواهد افتاد. تا جایی در قصه، اینگونه است که خانواده سیمین و حبیب پیش میروند و احمد و نسرین مدام بد میآورند؛ اتفاقات بدی برایشان میافتد ولی بعد دیگر اینگونه نیست. البته باید در نظر بگیریم وقتی میخواستیم شروع به تولید قصه کنیم، پیشبینیمان تولید 200 قسمت به بالا بود نه صد قسمت؛ بنابراین همه اتفاقات به شکلی در یک زمان بلند مدتتر پخش میشد. وقتی تصمیم گرفتهشد بخش دهه 90 فعلا تولید نشود باعث شد قدری زمانبندی ساختاری به مشکل بخورد و ما این تلخیها را پشت هم ببینیم.
بخشی از این تلخیها که اشاره کردیم به دلیل نوع شخصیتپردازیهاست. شخصیتهایی مثل حبیب در قصه حضور دارند که تقریبا سیاه هستند و تقابل میان سیاه و سفید بیش از حد شده است.
به نظرم زیاد از حد نشده، برای این که لحظاتی از احمد و نسرین و حتی گاهی از عمه نمایش داده میشود که با خودشان دچار چالشهای انسانی میشوند.
البته اینها ویژگیهای طبیعی انسان است که نشان دادنش عادی است.
فقط این نیست. آنها گاهی میخواهند انتقام بگیرند. به هر حال بسترهای مختلف باعث میشود تصمیماتی مناسب با آن بستر بگیرید؛ یعنی وقتی میخواهید برای تلویزیون شخصیت مثبت یا منفی بسازید با ساختن در پلتفرمها و... فرق دارد و دلیلش این است که سیاستهای این درگاهها و بسترها با هم متفاوت است. تصمیم کارگردان، نویسنده، تهیهکننده یا حتی یک مدیر است و ماجرا اندکی پیچیدهتر از این حرفهاست.
یعنی اگر دست شما بود مثلا شخصیتهای احمد و عمه را به شکل دیگری نشان میدادید و آنقدر سفید نبودند؟
من کلا با اگر زندگی نمیکنم چون اگر دست من بود، بسیاری اتفاقات دیگر در هر زمینهای در زندگیام ممکن بود بیفتد. وقتی قبول میکنم فرآیندی را با یک مجموعه شروع کنم، یعنی قواعد و قوانین بازی را میدانم. میدانم فلان سازمان چطور و چگونه تصمیم خواهدگرفت؛ لذا جایی برای اما و اگر نمیماند. من آدمی نیستم که غر بزنم و بگویم اگر فلان چیز بود من اینطور عمل میکردم.
با همه اینها شخصیت حبیب و کینه کهنهای که دارد گاهی با منطق پیش نمیرود. شما هم انتقادها نسبت به کینه شتری حبیب و دسیسهچینیهای او که حتی زندگی شخصیاش را هم درگیر کرده است، شنیدهاید؟
به نظر من که دستاندرکار این پروژه هستم، غیرمنطقی نیست. بسیاری اوقات اگر بخواهیم نگاه مخاطب را بررسی کنیم، این طور است که میگویند آیا سیمین نمیفهمد حبیب دارد این کارها را میکند یا او را بازی میدهد؟ به همین دلیل جاهایی ممکن است برای مخاطب شیوه پیش رفتن حبیب و سیمین باورپذیر نباشد؛ البته همین مخاطبان بسیاری اوقات در جواب میگویند ما در فامیلمان فردی داریم همین گونه عمل میکند یا عشق چشمانش را کور کرد. هر چه به او گفتیم فلان کار اشتباه را کرد و بعدا متوجه اشتباهش شد. از آنجا که شخصیتهای سیمین و حبیب هیچکدام شخصیتهای ثابتی نیستند و پر از چالهچوله روانی و اتفاقات عجیب و غریبی هستند که از کودکی برایشان رخ داده نمیشود گفت اینها خیلی منطقی و روی روال پیش میروند. آنها بر اساس چالهچولههای شخصیتیشان جلو میروند. نمونههایشان در همه جوامع زیاد است.
سیمین هم بهرغم تحصیلات و سنی که دارد، گاهی رفتارهای کودکانهای در برخورد با خواهرانش از خود نشان میدهد که سراسر لجاجت و خشم است.
این برمیگردد به تمام اتفاقاتی که از بدو شکلگیری شخصیت در کودکی برای او رخ داده است.
الیکا عبدالرزاقی، بازیگر نقش سیمین با توجه به بازی خوبش به لحاظ سنی به نقش و همچنین بازیگران مرد مقابلش نمیخورد و همین باورپذیری را کم میکند. انتخاب نخستتان او بود؟
از ابتدا که میخواستیم سریال را بسازیم نگاهمان به دهه 90 هم بود؛ یعنی باید بازیگرانی را انتخاب میکردیم که بعدا نگویند این با یک عینک پیر نمیشود. بایستی میزانی از جوانی را رعایت میکردیم تا بعدا بتوانیم از آن سمت ماجرا به مشکل برنخوریم.
متوجه هستم که میخواستید در دام انتقاداتی که به آثاری مثل عینک ستایش و کیمیا شد، نیفتید. اما حالا در جوانی این شخصیتها به مشکل برخوردیم. چرا از بازیگران مختلف در دورههای زمانی متفاوت استفاده نکردید؟
تغییر بازیگر پروسهای است که قبلا انجامش دادم ولی در این سریال با تهیهکننده و نویسنده به این نتیجه رسیدیم که این کار را نکنیم بهتر است. نتیجه همه جلسات این شد که سراغ انتخاب بازیگرانی برویم که نسبتا بتوانند هر دو زمان را بازی کنند. به نظرم در توانایی بازیگرانی که انتخاب کردیم حرفی نیست اما دقیقا همه بازیگرانی که انتخاب کردیم انتخابهای اول من نبودند. در هیچ پروژهای چنین اتفاقی نمیافتد و هزار محدودیت برای انتخاب بازیگر وجود دارد؛ از تصمیم خودمان که بازیگران در پروژهای باشند یا نباشند گرفته تا ماجراهای مالی، قصه را دوست دارند یا نه، تلویزیون آنها را دوست دارد یا نه و آنان تلویزیون را دوست دارند یا نه و هر چیز دیگری، ولی الان برای من مجموعه قابلتاییدی است و به نظر میرسد چیزی که باید ساخته میشده براساس مختصات تولید ساخته شده است. من از مختصات تولید حرف میزنم به این دلیل که هیچوقت نباید از کارخانهای که برای یک تولید خاص طراحی شده انتظار تولید چیز دیگری داشت.
نکتهای که گفتیم در مورد خانم شیرازی هم صدق میکند که در مقابل آقای پاشا رستمی هستند؟
بله، همه این ماجراها اتفاق میافتد و علاوهبراین در واقعیت هم اینگونه است که وقتی خانمها هیچ کاری با صورتشان نمیکنند و آرایش ندارند سن، کمی در صورتشان نمود بیشتری پیدا میکند مخصوصا پوشیدن لباسهای دهه 60 بر این مسأله میافزاید.
نقطه مقابل، بچههای قصه یعنی پگاه و دانیال هستند که اصلا در این دهه بزرگ نمیشوند. قرار نیست بازیگرانشان تغییر کنند؟
در این دهه کل ماجرایی که تعریف میکنیم در حدود دوسالونیم اتفاق میافتد. پروژه فیلمبرداری هم حدود یکسال و 8-7 ماه طول کشید و لذا یک سیر طبیعی رشد کودکان را در مورد بچههای قصه داشتیم. همچنین از لحاظ استاندارد تولید نمیتوانستیم صبر کنیم این بچهها بزرگ شوند و بقیه سریال را تصویربرداری کنیم. به نظرم نسبت به طول زمان قصه اتفاق عجیبی نیست؛ یعنی بچهها همینقدر رشد میکنند. کل قصهای که میبینید از اواخر سال 66 تا اواخر 68 اتفاق میافتد.
قصه فیلمنامهای که قرار بوده در 200 قسمت به تصویر کشیده شود باید ظرفیت بالا و پایههای قوی داشته باشد که برای مخاطبان خستهکننده نشود. شما چه ویژگیهایی در این فیلمنامه دیدید؟
جذابیت این قصه برای من خانوادهمحوربودنش بود. فارغ از هر شعاری که در رسانههای گوناگون داده میشود، به نظر من خانواده ستون یک جامعه است؛ یعنی اضمحلال خانواده که به مرور این روزها اتفاق افتاده در شکل بزرگش یک جامعه ترسناکی میشود که فرد هر روز به این فکر میکند که چطور با این جماعت معامله، مجادله و یکهبهدو کند و حرف بزند یا هر چیز دیگری. بنابراین اولین علاقه من به این فیلمنامه ماجرای پرداختن به اضمحلال آرامآرام یک خانواده و سرد شدن فضای گرم آن است. از طرف دیگر فکر میکنم فرمول بدمن گذاشتن، عشقگذاشتن، ازبینرفتن یک عشق، بهوجودآمدن یک عشق دیگر، کینه، انتقام، درد و همه اینها در قصه مولفههایی است که هرکدام میتواند در چند قسمت بیننده را با خود همراه سازد توسط آقای بهبهانینیا در قصه گذاشته شده بود.
ولی قصهای که الان میبینیم، با توجه به آگاهی مخاطب نسبت به دسیسههای حبیب، گاهی ریتمش کند میشود و کشش یک روایت طولانی را ندارد.
البته میشد قصه لزوما در صد قسمت تعریف نشود و در مدتزمان کمتری تعریف شود ولی این اتفاقی بود که از اساس نویسنده، تلویزیون و تهیهکننده دربارهاش تصمیم گرفته بودند و متنش هم وجود داشت و قرار بود این اتفاق بیفتد. اگر من در این مورد خاص کلا تصمیمگیرنده بودم و از پیشتولید متن میبودم، تلاش میکردم قصه در قسمتهای کمتری تعریف شود اما از آنجا که در مراحل تصویب در کنار پروژه نبودم و در پروژهای قرار گرفتم که شکل و شمایلش اینگونه بود، الان هم از ماجرا ناراضی نیستم.
نوشین مجلسی - گروه رسانه
تلخی هم بخشی از واقعیت زندگی است. اینکه افرادی که نقشههای بد میکشند یا ریا میکنند کارشان بیشتر پیش میرود و افرادی که آدمهای مثبتتری هستند، گوشه نشینند و آخرش تنها میمانند، چیزی نیست که در زندگی واقعی خیلی عجیب و غریب باشد. اتفاقا تصاویری که از دنیای پیرامون میبینیم همین است. بر این اساس فکر میکنم آنچه میبینیم در زندگی واقعی رویهای غیرمنطقی نیست. برای کسانی که میخواهند سریال شاد ببینند قطعا تلویزیون تولیدات مفرح هم دارد. در پلتفرمها هم بسیاری سریال شاد تولید میکنند. مخاطبان میتوانند انتخاب کنند و آنها را ببینند.
امروز تلویزیون و پلتفرمها آنقدر محتوای خوب و بد تولید میکنند که جا برای انتخاب خیلی زیاد است. بنده به عنوان کارگردان خیلی نسبت به تلخیاش گارد ندارم؛ برای این که تلخیاش در بستر درست داستانی اتفاق میافتد.
پس شما طرفدار واقعگرایی صرف هستید و لزومی برای امیدبخشی در قصههایی که به تصویر میکشید نمیبینید؟
من امید را دوست دارم ولی امیدی که برایش زیرساخت درست تعریف شده باشد. قصه که جلو برود امیدبخشی هم دارد. البته جای درستی از قصه است و این طور نیست که چون باید امید ببخشیم لزوما هر قسمت یا هر دقیقه امیدبخش باشد. من طرفدار امیدبخشی به این شکل نیستم. بستر امیدبخشی مانند چیزهای دیگر باید در قصه به وجود بیاید. وقتی به وجود آمد آنگاه تاثیر میگذارد. امیدبخشی بدون بستر و زیرساخت مثل شعارهای خیلی امیدبخش خندهداری است که این طرف و آن طرف به مردمی میدهند که سفرههایشان خالی است. اگر برایش زیرساخت وجود داشت و مردم در سفرههایشان نان دیدند کمکم امید شکل واقعی به خود میگیرد. اینکه فقط امیدبخش حرف بزنیم و بسترش در قصه وجود نداشته باشد به نظرم کار غلطی است. من طرفدار امیدبخشی هستم که برایش ساختمان درست در نظر گرفته شده باشد؛ یعنی کاراکترها بر اساس فرایندی به جایی برسند که در زندگیشان بتوانند تصمیمات درستی بگیرند و این تصمیمات درست منجر به آینده روشن شود. این اتفاق به موقعش در «برف بیصدا میبارد» خواهد افتاد. تا جایی در قصه، اینگونه است که خانواده سیمین و حبیب پیش میروند و احمد و نسرین مدام بد میآورند؛ اتفاقات بدی برایشان میافتد ولی بعد دیگر اینگونه نیست. البته باید در نظر بگیریم وقتی میخواستیم شروع به تولید قصه کنیم، پیشبینیمان تولید 200 قسمت به بالا بود نه صد قسمت؛ بنابراین همه اتفاقات به شکلی در یک زمان بلند مدتتر پخش میشد. وقتی تصمیم گرفتهشد بخش دهه 90 فعلا تولید نشود باعث شد قدری زمانبندی ساختاری به مشکل بخورد و ما این تلخیها را پشت هم ببینیم.
بخشی از این تلخیها که اشاره کردیم به دلیل نوع شخصیتپردازیهاست. شخصیتهایی مثل حبیب در قصه حضور دارند که تقریبا سیاه هستند و تقابل میان سیاه و سفید بیش از حد شده است.
به نظرم زیاد از حد نشده، برای این که لحظاتی از احمد و نسرین و حتی گاهی از عمه نمایش داده میشود که با خودشان دچار چالشهای انسانی میشوند.
البته اینها ویژگیهای طبیعی انسان است که نشان دادنش عادی است.
فقط این نیست. آنها گاهی میخواهند انتقام بگیرند. به هر حال بسترهای مختلف باعث میشود تصمیماتی مناسب با آن بستر بگیرید؛ یعنی وقتی میخواهید برای تلویزیون شخصیت مثبت یا منفی بسازید با ساختن در پلتفرمها و... فرق دارد و دلیلش این است که سیاستهای این درگاهها و بسترها با هم متفاوت است. تصمیم کارگردان، نویسنده، تهیهکننده یا حتی یک مدیر است و ماجرا اندکی پیچیدهتر از این حرفهاست.
یعنی اگر دست شما بود مثلا شخصیتهای احمد و عمه را به شکل دیگری نشان میدادید و آنقدر سفید نبودند؟
من کلا با اگر زندگی نمیکنم چون اگر دست من بود، بسیاری اتفاقات دیگر در هر زمینهای در زندگیام ممکن بود بیفتد. وقتی قبول میکنم فرآیندی را با یک مجموعه شروع کنم، یعنی قواعد و قوانین بازی را میدانم. میدانم فلان سازمان چطور و چگونه تصمیم خواهدگرفت؛ لذا جایی برای اما و اگر نمیماند. من آدمی نیستم که غر بزنم و بگویم اگر فلان چیز بود من اینطور عمل میکردم.
با همه اینها شخصیت حبیب و کینه کهنهای که دارد گاهی با منطق پیش نمیرود. شما هم انتقادها نسبت به کینه شتری حبیب و دسیسهچینیهای او که حتی زندگی شخصیاش را هم درگیر کرده است، شنیدهاید؟
به نظر من که دستاندرکار این پروژه هستم، غیرمنطقی نیست. بسیاری اوقات اگر بخواهیم نگاه مخاطب را بررسی کنیم، این طور است که میگویند آیا سیمین نمیفهمد حبیب دارد این کارها را میکند یا او را بازی میدهد؟ به همین دلیل جاهایی ممکن است برای مخاطب شیوه پیش رفتن حبیب و سیمین باورپذیر نباشد؛ البته همین مخاطبان بسیاری اوقات در جواب میگویند ما در فامیلمان فردی داریم همین گونه عمل میکند یا عشق چشمانش را کور کرد. هر چه به او گفتیم فلان کار اشتباه را کرد و بعدا متوجه اشتباهش شد. از آنجا که شخصیتهای سیمین و حبیب هیچکدام شخصیتهای ثابتی نیستند و پر از چالهچوله روانی و اتفاقات عجیب و غریبی هستند که از کودکی برایشان رخ داده نمیشود گفت اینها خیلی منطقی و روی روال پیش میروند. آنها بر اساس چالهچولههای شخصیتیشان جلو میروند. نمونههایشان در همه جوامع زیاد است.
سیمین هم بهرغم تحصیلات و سنی که دارد، گاهی رفتارهای کودکانهای در برخورد با خواهرانش از خود نشان میدهد که سراسر لجاجت و خشم است.
این برمیگردد به تمام اتفاقاتی که از بدو شکلگیری شخصیت در کودکی برای او رخ داده است.
الیکا عبدالرزاقی، بازیگر نقش سیمین با توجه به بازی خوبش به لحاظ سنی به نقش و همچنین بازیگران مرد مقابلش نمیخورد و همین باورپذیری را کم میکند. انتخاب نخستتان او بود؟
از ابتدا که میخواستیم سریال را بسازیم نگاهمان به دهه 90 هم بود؛ یعنی باید بازیگرانی را انتخاب میکردیم که بعدا نگویند این با یک عینک پیر نمیشود. بایستی میزانی از جوانی را رعایت میکردیم تا بعدا بتوانیم از آن سمت ماجرا به مشکل برنخوریم.
متوجه هستم که میخواستید در دام انتقاداتی که به آثاری مثل عینک ستایش و کیمیا شد، نیفتید. اما حالا در جوانی این شخصیتها به مشکل برخوردیم. چرا از بازیگران مختلف در دورههای زمانی متفاوت استفاده نکردید؟
تغییر بازیگر پروسهای است که قبلا انجامش دادم ولی در این سریال با تهیهکننده و نویسنده به این نتیجه رسیدیم که این کار را نکنیم بهتر است. نتیجه همه جلسات این شد که سراغ انتخاب بازیگرانی برویم که نسبتا بتوانند هر دو زمان را بازی کنند. به نظرم در توانایی بازیگرانی که انتخاب کردیم حرفی نیست اما دقیقا همه بازیگرانی که انتخاب کردیم انتخابهای اول من نبودند. در هیچ پروژهای چنین اتفاقی نمیافتد و هزار محدودیت برای انتخاب بازیگر وجود دارد؛ از تصمیم خودمان که بازیگران در پروژهای باشند یا نباشند گرفته تا ماجراهای مالی، قصه را دوست دارند یا نه، تلویزیون آنها را دوست دارد یا نه و آنان تلویزیون را دوست دارند یا نه و هر چیز دیگری، ولی الان برای من مجموعه قابلتاییدی است و به نظر میرسد چیزی که باید ساخته میشده براساس مختصات تولید ساخته شده است. من از مختصات تولید حرف میزنم به این دلیل که هیچوقت نباید از کارخانهای که برای یک تولید خاص طراحی شده انتظار تولید چیز دیگری داشت.
نکتهای که گفتیم در مورد خانم شیرازی هم صدق میکند که در مقابل آقای پاشا رستمی هستند؟
بله، همه این ماجراها اتفاق میافتد و علاوهبراین در واقعیت هم اینگونه است که وقتی خانمها هیچ کاری با صورتشان نمیکنند و آرایش ندارند سن، کمی در صورتشان نمود بیشتری پیدا میکند مخصوصا پوشیدن لباسهای دهه 60 بر این مسأله میافزاید.
نقطه مقابل، بچههای قصه یعنی پگاه و دانیال هستند که اصلا در این دهه بزرگ نمیشوند. قرار نیست بازیگرانشان تغییر کنند؟
در این دهه کل ماجرایی که تعریف میکنیم در حدود دوسالونیم اتفاق میافتد. پروژه فیلمبرداری هم حدود یکسال و 8-7 ماه طول کشید و لذا یک سیر طبیعی رشد کودکان را در مورد بچههای قصه داشتیم. همچنین از لحاظ استاندارد تولید نمیتوانستیم صبر کنیم این بچهها بزرگ شوند و بقیه سریال را تصویربرداری کنیم. به نظرم نسبت به طول زمان قصه اتفاق عجیبی نیست؛ یعنی بچهها همینقدر رشد میکنند. کل قصهای که میبینید از اواخر سال 66 تا اواخر 68 اتفاق میافتد.
قصه فیلمنامهای که قرار بوده در 200 قسمت به تصویر کشیده شود باید ظرفیت بالا و پایههای قوی داشته باشد که برای مخاطبان خستهکننده نشود. شما چه ویژگیهایی در این فیلمنامه دیدید؟
جذابیت این قصه برای من خانوادهمحوربودنش بود. فارغ از هر شعاری که در رسانههای گوناگون داده میشود، به نظر من خانواده ستون یک جامعه است؛ یعنی اضمحلال خانواده که به مرور این روزها اتفاق افتاده در شکل بزرگش یک جامعه ترسناکی میشود که فرد هر روز به این فکر میکند که چطور با این جماعت معامله، مجادله و یکهبهدو کند و حرف بزند یا هر چیز دیگری. بنابراین اولین علاقه من به این فیلمنامه ماجرای پرداختن به اضمحلال آرامآرام یک خانواده و سرد شدن فضای گرم آن است. از طرف دیگر فکر میکنم فرمول بدمن گذاشتن، عشقگذاشتن، ازبینرفتن یک عشق، بهوجودآمدن یک عشق دیگر، کینه، انتقام، درد و همه اینها در قصه مولفههایی است که هرکدام میتواند در چند قسمت بیننده را با خود همراه سازد توسط آقای بهبهانینیا در قصه گذاشته شده بود.
ولی قصهای که الان میبینیم، با توجه به آگاهی مخاطب نسبت به دسیسههای حبیب، گاهی ریتمش کند میشود و کشش یک روایت طولانی را ندارد.
البته میشد قصه لزوما در صد قسمت تعریف نشود و در مدتزمان کمتری تعریف شود ولی این اتفاقی بود که از اساس نویسنده، تلویزیون و تهیهکننده دربارهاش تصمیم گرفته بودند و متنش هم وجود داشت و قرار بود این اتفاق بیفتد. اگر من در این مورد خاص کلا تصمیمگیرنده بودم و از پیشتولید متن میبودم، تلاش میکردم قصه در قسمتهای کمتری تعریف شود اما از آنجا که در مراحل تصویب در کنار پروژه نبودم و در پروژهای قرار گرفتم که شکل و شمایلش اینگونه بود، الان هم از ماجرا ناراضی نیستم.
نوشین مجلسی - گروه رسانه