درباره حمیدرضا صدر که در 65 سالگی از بین ما رفت
مردی که خود فوتبال بود
شیمیدرمانی متوقف شدهبود؛ این یعنی وخامت اوضاع. یعنی تسلیمشدن مقابل سرطان و شمردن روزهای آخر زندگی. اما نه. هنوز چند روز دیگر باید دوام آورد. رقابتهای یورو 2020 در حال برگزاری بود. آن روز که دکترها گفتند دیگر شیمیدرمانی جواب نمیدهد. حمیدرضا صدر آن سر دنیا در کالیفرنیا به تقویم نگاهی میاندازد. روزها دارند محو میشوند اما فوتبال همچنان زنده است. فینال یورو یکشنبه 11 جولای خواهدبود. بعد هم دربی استقلال و پرسپولیس در روز پنجشنبه 15 جولای. پس چند روز دیگر باید دوام آورد؛ به عشق فوتبال، به عشق زندگی.
عجیب که همین چند روز پیش جایی در کتاب «پسری روی سکوها» نوشته حمیدرضا صدر این چند سطر جلوی چشمم آمد: «به مرگ فکر میکنی. به مردن. به عالم دیگر. به خاک شدن... خاک شدن... به این که مردن کافی نیست و باید به موقع جان داد. مرگاندیش خواهیشد. از مرگ نخواهی ترسید ولی آرزو میکنی وسط بازی جان ندهی. آرزو میکنی وقتی تیمت 2-صفر عقب افتاده جان ندهی. آرزو میکنی گلهای تساوی را ببینی. ضربههای پیروزی بخش را. دفع توپها را از روی خط دروازه. رهایی تیمت را از شکست. چنگزدن به پیروزی را. آرزو میکنی در اوج مسابقات لیگ که تیمت دارد برای قهرمانی یا فرار از سقوط میجنگد، جان ندهی. نه در مرحله نیمهنهایی نه شب پیش از فینال (که نامناسبترین زمان برای وداع خواهدبود.) آرزو میکنی مرگ زمانی خِرَت را بچسبد که لیگ تمام شدهباشد. بازی تمام شدهباشد. سوت را نواختهباشند.. سوت پایان را.»
روزی که فوتبال بوی مرگ داد
این چند سطر بالا را از دل یک خاطره تلخ قدیمی در زمستان 1351 روی کاغذ آورد. روز 21 بهمن آن سال که پرسپولیس و اسپارتاپراگ در حضور 10هزار تماشاگر در ورزشگاه امجدیه به مصاف هم رفتند. برای پسر 16ساله و مشتاقی که به تنهایی خود را به امجدیه رساندهبود آن روز، فوتبال برای اولین بار بوی مرگ داد. او در مسیر خروجی بازیکنان میخواست از ستارههای محبوبش امضا بگیرد اما یکباره فوتبال برایش بیاهمیت شد. با دیدن یک برانکارد و مردی 50-45 ساله که روی آن بیحرکت خوابیده: «می گویند حین بازی سکته کرده. میگویند پرسپولیسی بوده. میگویند زیر ساعت نشستهبوده. میگویند تلاشهای پزشک بهداری ثمری نداشته. میگویند مرده. در این سرما همه به خود میلرزند جز او که گویی هنوز زنده است و فقط به خواب رفته... صدای بلندگوی امجدیه طنین میاندازد. اعلام برنامه بازیهای بعدی. همه نگاهی به مرد مرده میاندازند و به سرعت میروند تا ماوای گرمی پیدا کنند. میروند به سوی خانههایشان. میروند و میروند. تماشاگران، بازیکنان، داورها، نورافکنها یکی یکی خاموش میشوند... و این مرد، مرده. بهخواب ابدی فرورفته. برنامه بازیهای بعدی را نشنیده. بازی بعدی را نخواهددید. بازیها برایش تمام شدهاند. خبر، فردا در مجلهها و روزنامهها چاپ خواهدشد. در چند خط. فردا میفهمی دستفروشی بوده از شهرری. شیفته فوتبال و عاشق پرسپولیس. میفهمی پس از آنکه دو بار توپ درون دروازه مهدی عسگرخانی جا گرفته، سکته کرده. ناگهان جان داده و رفته. مگر نه اینکه مرگ آدم فقیر، بیصداست؟ او هم بیصدا رفته. بیصدا در این فضای لبالب از ازدحام و هیاهو. در دل بوق و فریاد. میگویند تنها مرگ است که دروغ نمیگوید. که حضور مرگ همه موهومات را نیست و نابود میکند. که همه ما فرزند مرگ هستیم. که مرگ میتواند هر لحظه ما را صدا بزند و به سوی خود بخواند.
در این شرایط جدی قلمداد کردن فوتبال چه مسخره به نظر میرسد. ولی (این «ولی» خیلی اهمیت دارد) اگر آن روز مرد به امجدیه نمیآمد چه؟ آیا زنده نمیماند و بیشتر زندگی نمیکرد؟ کسی چه میداند اگر عسگرخانی در یک دقیقه دو گل نمیخورد، آن مرد سکته نمیکرد و نمیمُرد؟ شاید اگر همایون بهزادی گلش را کمی زودتر میزد آن مرد زنده میماند. میخواهی با عوضکردن سناریوی بازی، او را زنده کنی. میخواهی او را به زندگی برگردانی. ولی نمیتوانی. نمیتوانی پس از مرگ سهراب، نوشدارو پیدا کنی؛ نه تو و نههیچ کس. او رفته. رفته و آنقدر زنده نمانده تا ببیند تیمش در آن بعدازظهر سرد دو گل حریف را جبران کرده. او رفته و نخواهد فهمید تیمش چه عناوینی کسب خواهدکرد. نخواهد دید تیمش در جام تختجمشید قهرمان خواهدشد. نخواهد دید پرسپولیس چند ماه بعد با شش گل تاج را له خواهدکرد. نخواهد دید بازیکنان محبوبش رکوردی غبطهانگیز بر جای خواهندگذاشت. نخواهد دید آلن راجرز، پرسپولیس را ترک خواهدکرد. نخواهد دید ایران سرانجام راهی جامجهانی خواهدشد. او رفته... رفته... رفته و هیچ یک از اینها را نخواهددید. هیچ یک را. هیچ... هیچ... هیچ....»
او سوت پایان را شنید
نمیدانم حمیدرضا صدر به آرزویش رسید یا نه؟ اما حدس میزنم رسیدهباشد. حداقلش این است که وسط یک مسابقه جذاب فوتبالی نمرد. یورو 2020 شد آخرین یوروی فوتبالی دکتر صدر و دربی پنجشنبه هم تبدیل شد به آخرین مسابقه فوتبالی مهم، قبل از آنکه او از دنیا برود. خیلی دوست داشتم کنارش باشم و ببینم وقتی عیسی آل کثیر پنالتی را به هوا زد، او در چه حالی بود یا وقتی حامد لک پنالتی مهدی قائدی را مهار کرد، یا زمانی که سیدحسین حسینی ضربه مهدی عبدی را گرفت و آبیها حلقه شادی زدند. اصلا بههوش بود یا نه. آیا صدر در آخرین ساعات زندگی هم از فوتبال لذت میبرد یا دیگر برایش فرقی نداشت توپی به تیر بخورد یا به تور؟ واقعیت این است اینها آخرین خطوط فوتبالی کتاب زندگی حمیدرضا صدر هستند. او با سرطان کنار آمدهبود و میدانست تنها مرگ است که دروغ نمیگوید. به همین علت بعد از دربی 96 تسلیم مرگ شد.
حالا واژهها در ذهنت راه میروند. با خودت میگویی چه حیف که از امروز به بعد حمیدرضا صدر هم خیلی چیزها را نخواهددید و خیلی چیزها را نخواهد فهمید. اینکه کدام تیم قهرمان لیگ بیستم میشود؟ اینکه آیا تیمملی به جامجهانی 2022 صعود میکند یا خیر؟ اینکه آیا مسی توپ طلای هفتم را خواهدگرفت؟ و دهها اتفاق فوتبالی دیگر. البته خودش هم میدانست اینها را. چند روز پیش دوستی خطاب به حمیدرضا صدر توییت کردهبود: «آقای دکتر به نظر شما پایان زلاتان را میبینیم یا میمیریم؟» که صدر هم در پاسخ نوشتهبود: «من که میمیرم.»
حمیدرضا صدر از کارشناسان ویژهبرنامه جامجهانی 2018 بود، بیآنکه بداند آن جام، آخرین جامجهانی زندگی او خواهد بود. جامجهانی برایش همه چیز بود. بالاتر از هر لذت فوتبالی دیگر. خاطرات را خوب بهیاد میآورد. اینکه فوتبال را با سینما شناخت و با تصاویر جامجهانی 1966 بود که عاشق آن شد. صدر در کتاب «روزی روزگاری فوتبال» که بیشتر از همه کتابهایش دیده و خوانده شد، مقدمهای هفتپردهای دارد که گزیدههایی از آن را در ادامه میخوانید:
از پرده اول
با فوتبال جهان به مدد سینما آشنا شدم. دقیقا در پاییز ۱۳۴۵، شبی که صف طولانی جلوی سینما حافظ، شور غریبی به ضلع جنوبی خیابان شاهآباد، در فاصله میدان بهارستان و مخبرالدوله بخشیده بود، اما چند قدم آنطرفتر برابر سینما سعدی، کسی به چشم نمیخورد و سکوت و سکون حاکم بود. حتی عنوان فیلم هم سینمایی نبود: گُل. زیر آن با حروف کوچکتری نوشته شده بود: جامجهانی ۱۹۶۶ انگلستان... پدر با بیحوصلگی مفرطی مرا به تماشای گُل برد. سالن سینما خلوت بود و اکثر صندلیها خالی. بعدها دریافتم سردی و سکوت استادیومهای خالی، بسیار سردتر از سالنهای خالی سینماهاست. با این وصف صندلیهای خالی سینما سعدی، پرده غولآسا و آن فیلم رنگی، مرا به جادوی فوتبال نزدیکتر کرد. بسیاری از شخصیتهای بزرگ دنیای توپ گرد در فیلم گل حضور داشتند: اوزه بیو، مهاجم تیم پرتغال که به او پلنگ موزامبیک میگفتند، ستاره رقابتها شد و پله، ستاره برزیل را کنار زد. گریه او پس از شکست از انگلستان در نیمهنهایی جام، که پیراهنش را بالا برد تا اشکهایش را پنهان کند، گریبانم را چسبید و دریافتم قهرمانها هم گریه میکنند و برخی بازندهها از برندهها بالاتر میایستند.
از پرده دوم
شادی و اشک فوتبال برایم بازتابی از زندگی یافت. زندگی سرشار از درگیری و مبارزه در منگنه زمان. 90دقیقه یا 120 دقیقه، که به هر حال تمام میشد تا بازی بعد، تا فصل بعد، تا تورنمنت بعد. فاصله پیروزی و شکست، امید و ناامیدی در ضربههای پنالتی گاهی سر سوزنی میشد. سرنوشت بازیها گاهی با طرح و نقشه رقم خوردند و گاهی با تصادف و اقبال. گاهی با پشتکار، گاهی با فرصتطلبی. گاهی با ریاضت، گاهی با شکیبایی. گاهی باشور نوجوانی، گاهی با تجربه بزرگترها. فوتبال فقط به مردان قوی تعلق نداشت. فوتبال به عزت نفس چنگ میزد، به امید. کوچکهای بیمقدار میتوانستند گاه و بیگاه شاخ غولهای پرتکبر را بشکنند. کاری که کرهشمالی با ایتالیا در ۱۹۶۶ کرد، ایران با اسکاتلند در ۱۹۷۸، الجزایر با آلمان در ۱۹۸۲، عربستان با بلژیک در ۱۹۹۴، سنگال با فرانسه در ۲۰۰۲ و یونان با همه غولهای اروپا در ۲۰۰۴. اگر صبور میماندی فرصت ولو ناچیز چنگ زدن به پیروزی در فوتبال مهیا میشد. این همان آوردگاهی بود که خوشبختانه قویترها همیشه برنده نمیشدند. این همان آوردگاهی بود که کوچکها و بیمقدارها هم شانسی برای پرواز داشتند.
از پرده سوم
بعدها دریافتم فوتبال با ریشههای ملی، قومی، بومی، فرهنگی و البته جغرافیایی پیوند میخورد. با فوتبال دریافتم حمایت از یک تیم نوعی «شهروندی مشترک» یا به تعبیری همسایگی / دلمشغولی مشترک» را به ارمغان میآورد. دریافتم مهم نبود طرفداران یک تیم، یکدیگر را نمیشناختند، مهم این بود در روز و ساعتی از پیش تعیینشده در محلی گرد میآمدند و با تشویق تیمشان مجموعه واحدی را تشکیل میدادند.
از پرده چهارم
طرفداران تیمها هر هفته در مکان ثابتی گرد میآیند و در یک لحظه به نقطه ثابتی مینگرند و کنار هم با بیم و امید، با شور و عشق فریاد میکشند. در غم و شادی شریک میشوند و به فاصلههای سنی، جنسی، قومی، فرهنگی مالی و طبقاتی پوزخند میزنند. فوتبال به یمن باهم بودن و یکی شدن، با جادوی سحرانگیز غوطهور شدن در جمع، طراوتش را بهرغم صحنههای ظاهرا تکراری، حفظ کرد. سینما به فرد تمایل بیشتری دارد و فوتبال با جمع هم گره میخورد.
از پرده آخر
ما شیفتههای فوتبال خیلی چیزها را فدای فوتبال کردهایم. ما شیفتههای فوتبال برخلاف آنچه به نظر میرسد، آنقدرها هم مهربان نیستیم. اعتراف میکنم بارها و بارها تماشای فوتبال را به همصحبتی با دختر دلبندم ترجیح دادم آن هم برای تماشای بازیهایی که ملالآور بودند و پرت. بازیهای بیاهمیتی که میدانستم گلی از دروازهای نمیگذرد و نگذشت. بازیهایی که میدانستم ضربه تماشایی به توپ نخواهد خورد و نخورد. ما شیفتههای فوتبال وقتی پای این پدیده پیش میآید، معمولا آدمهای خودخواهی میشویم و اعتراف میکنم یکی از آن شیفتههای خودخواه بودهام.
ما با شما دیدمون به فوتبال عوض شد،به ما آموختید که چطور با لذت،فوتبال و سینما رو زندگی کنیم.
دیگر کسی فوتبال را شاعرانه برایمان تفسیر نخواهد کرد.
تحلیلهای فوتبالیاش، سینمایی بود و نقدهای سینماییاش رنگ و بوی فوتبال داشت. شور و هیجان درونش رو سُر میداد به دستاش و ما رو از پای تلویزیون به پشت دروازههای شهر رُم میبرد.
خاک برتومهربان باد یوسفعلیمیرشکاک فوتبال.
دیگه هیچکس از کارگران بندر لیورپول یادی نمیکنه...
حمیدرضا صدر سعی میکرد بفهماند فوتبال چیزی است فراتر از یک بازی، فراتر از همه توهینها و نفرتها.
صدری که برایمان گفت و نوشت از کوچه ها و سکوها که داخلش فوتبال بازی نمی کردند بلکه داستانی دراماتیک خلق می کردند. ... خداحافظ شاعر فوتبال ایران.
مثل سکانس آخر فیلم « فورد در مقابل فراری » که شلبی تنها نشست پشت فرمون و رفت دم خونه کن مایلزی که دیگه اونجا نبود، امروز فوتبال دچار همون غربت شده... یکی از آدمایی که عشق بهش رو معنا میکرد دیگه نیست.
دیگر دیدن فوتبال اروپا بدون تفسیر های بی نقص شما لذتی ندارد؛ بالاخره قهرمانی تیم چلسی در لیگ قهرمانان را دیدی و حالا پسری روی سکوها در آسمان هاست.
روزی که فوتبال بوی مرگ داد
این چند سطر بالا را از دل یک خاطره تلخ قدیمی در زمستان 1351 روی کاغذ آورد. روز 21 بهمن آن سال که پرسپولیس و اسپارتاپراگ در حضور 10هزار تماشاگر در ورزشگاه امجدیه به مصاف هم رفتند. برای پسر 16ساله و مشتاقی که به تنهایی خود را به امجدیه رساندهبود آن روز، فوتبال برای اولین بار بوی مرگ داد. او در مسیر خروجی بازیکنان میخواست از ستارههای محبوبش امضا بگیرد اما یکباره فوتبال برایش بیاهمیت شد. با دیدن یک برانکارد و مردی 50-45 ساله که روی آن بیحرکت خوابیده: «می گویند حین بازی سکته کرده. میگویند پرسپولیسی بوده. میگویند زیر ساعت نشستهبوده. میگویند تلاشهای پزشک بهداری ثمری نداشته. میگویند مرده. در این سرما همه به خود میلرزند جز او که گویی هنوز زنده است و فقط به خواب رفته... صدای بلندگوی امجدیه طنین میاندازد. اعلام برنامه بازیهای بعدی. همه نگاهی به مرد مرده میاندازند و به سرعت میروند تا ماوای گرمی پیدا کنند. میروند به سوی خانههایشان. میروند و میروند. تماشاگران، بازیکنان، داورها، نورافکنها یکی یکی خاموش میشوند... و این مرد، مرده. بهخواب ابدی فرورفته. برنامه بازیهای بعدی را نشنیده. بازی بعدی را نخواهددید. بازیها برایش تمام شدهاند. خبر، فردا در مجلهها و روزنامهها چاپ خواهدشد. در چند خط. فردا میفهمی دستفروشی بوده از شهرری. شیفته فوتبال و عاشق پرسپولیس. میفهمی پس از آنکه دو بار توپ درون دروازه مهدی عسگرخانی جا گرفته، سکته کرده. ناگهان جان داده و رفته. مگر نه اینکه مرگ آدم فقیر، بیصداست؟ او هم بیصدا رفته. بیصدا در این فضای لبالب از ازدحام و هیاهو. در دل بوق و فریاد. میگویند تنها مرگ است که دروغ نمیگوید. که حضور مرگ همه موهومات را نیست و نابود میکند. که همه ما فرزند مرگ هستیم. که مرگ میتواند هر لحظه ما را صدا بزند و به سوی خود بخواند.
در این شرایط جدی قلمداد کردن فوتبال چه مسخره به نظر میرسد. ولی (این «ولی» خیلی اهمیت دارد) اگر آن روز مرد به امجدیه نمیآمد چه؟ آیا زنده نمیماند و بیشتر زندگی نمیکرد؟ کسی چه میداند اگر عسگرخانی در یک دقیقه دو گل نمیخورد، آن مرد سکته نمیکرد و نمیمُرد؟ شاید اگر همایون بهزادی گلش را کمی زودتر میزد آن مرد زنده میماند. میخواهی با عوضکردن سناریوی بازی، او را زنده کنی. میخواهی او را به زندگی برگردانی. ولی نمیتوانی. نمیتوانی پس از مرگ سهراب، نوشدارو پیدا کنی؛ نه تو و نههیچ کس. او رفته. رفته و آنقدر زنده نمانده تا ببیند تیمش در آن بعدازظهر سرد دو گل حریف را جبران کرده. او رفته و نخواهد فهمید تیمش چه عناوینی کسب خواهدکرد. نخواهد دید تیمش در جام تختجمشید قهرمان خواهدشد. نخواهد دید پرسپولیس چند ماه بعد با شش گل تاج را له خواهدکرد. نخواهد دید بازیکنان محبوبش رکوردی غبطهانگیز بر جای خواهندگذاشت. نخواهد دید آلن راجرز، پرسپولیس را ترک خواهدکرد. نخواهد دید ایران سرانجام راهی جامجهانی خواهدشد. او رفته... رفته... رفته و هیچ یک از اینها را نخواهددید. هیچ یک را. هیچ... هیچ... هیچ....»
او سوت پایان را شنید
نمیدانم حمیدرضا صدر به آرزویش رسید یا نه؟ اما حدس میزنم رسیدهباشد. حداقلش این است که وسط یک مسابقه جذاب فوتبالی نمرد. یورو 2020 شد آخرین یوروی فوتبالی دکتر صدر و دربی پنجشنبه هم تبدیل شد به آخرین مسابقه فوتبالی مهم، قبل از آنکه او از دنیا برود. خیلی دوست داشتم کنارش باشم و ببینم وقتی عیسی آل کثیر پنالتی را به هوا زد، او در چه حالی بود یا وقتی حامد لک پنالتی مهدی قائدی را مهار کرد، یا زمانی که سیدحسین حسینی ضربه مهدی عبدی را گرفت و آبیها حلقه شادی زدند. اصلا بههوش بود یا نه. آیا صدر در آخرین ساعات زندگی هم از فوتبال لذت میبرد یا دیگر برایش فرقی نداشت توپی به تیر بخورد یا به تور؟ واقعیت این است اینها آخرین خطوط فوتبالی کتاب زندگی حمیدرضا صدر هستند. او با سرطان کنار آمدهبود و میدانست تنها مرگ است که دروغ نمیگوید. به همین علت بعد از دربی 96 تسلیم مرگ شد.
حالا واژهها در ذهنت راه میروند. با خودت میگویی چه حیف که از امروز به بعد حمیدرضا صدر هم خیلی چیزها را نخواهددید و خیلی چیزها را نخواهد فهمید. اینکه کدام تیم قهرمان لیگ بیستم میشود؟ اینکه آیا تیمملی به جامجهانی 2022 صعود میکند یا خیر؟ اینکه آیا مسی توپ طلای هفتم را خواهدگرفت؟ و دهها اتفاق فوتبالی دیگر. البته خودش هم میدانست اینها را. چند روز پیش دوستی خطاب به حمیدرضا صدر توییت کردهبود: «آقای دکتر به نظر شما پایان زلاتان را میبینیم یا میمیریم؟» که صدر هم در پاسخ نوشتهبود: «من که میمیرم.»
ما شیفتههای خودخواه فوتبال
حمیدرضا صدر از کارشناسان ویژهبرنامه جامجهانی 2018 بود، بیآنکه بداند آن جام، آخرین جامجهانی زندگی او خواهد بود. جامجهانی برایش همه چیز بود. بالاتر از هر لذت فوتبالی دیگر. خاطرات را خوب بهیاد میآورد. اینکه فوتبال را با سینما شناخت و با تصاویر جامجهانی 1966 بود که عاشق آن شد. صدر در کتاب «روزی روزگاری فوتبال» که بیشتر از همه کتابهایش دیده و خوانده شد، مقدمهای هفتپردهای دارد که گزیدههایی از آن را در ادامه میخوانید:
از پرده اول
با فوتبال جهان به مدد سینما آشنا شدم. دقیقا در پاییز ۱۳۴۵، شبی که صف طولانی جلوی سینما حافظ، شور غریبی به ضلع جنوبی خیابان شاهآباد، در فاصله میدان بهارستان و مخبرالدوله بخشیده بود، اما چند قدم آنطرفتر برابر سینما سعدی، کسی به چشم نمیخورد و سکوت و سکون حاکم بود. حتی عنوان فیلم هم سینمایی نبود: گُل. زیر آن با حروف کوچکتری نوشته شده بود: جامجهانی ۱۹۶۶ انگلستان... پدر با بیحوصلگی مفرطی مرا به تماشای گُل برد. سالن سینما خلوت بود و اکثر صندلیها خالی. بعدها دریافتم سردی و سکوت استادیومهای خالی، بسیار سردتر از سالنهای خالی سینماهاست. با این وصف صندلیهای خالی سینما سعدی، پرده غولآسا و آن فیلم رنگی، مرا به جادوی فوتبال نزدیکتر کرد. بسیاری از شخصیتهای بزرگ دنیای توپ گرد در فیلم گل حضور داشتند: اوزه بیو، مهاجم تیم پرتغال که به او پلنگ موزامبیک میگفتند، ستاره رقابتها شد و پله، ستاره برزیل را کنار زد. گریه او پس از شکست از انگلستان در نیمهنهایی جام، که پیراهنش را بالا برد تا اشکهایش را پنهان کند، گریبانم را چسبید و دریافتم قهرمانها هم گریه میکنند و برخی بازندهها از برندهها بالاتر میایستند.
از پرده دوم
شادی و اشک فوتبال برایم بازتابی از زندگی یافت. زندگی سرشار از درگیری و مبارزه در منگنه زمان. 90دقیقه یا 120 دقیقه، که به هر حال تمام میشد تا بازی بعد، تا فصل بعد، تا تورنمنت بعد. فاصله پیروزی و شکست، امید و ناامیدی در ضربههای پنالتی گاهی سر سوزنی میشد. سرنوشت بازیها گاهی با طرح و نقشه رقم خوردند و گاهی با تصادف و اقبال. گاهی با پشتکار، گاهی با فرصتطلبی. گاهی با ریاضت، گاهی با شکیبایی. گاهی باشور نوجوانی، گاهی با تجربه بزرگترها. فوتبال فقط به مردان قوی تعلق نداشت. فوتبال به عزت نفس چنگ میزد، به امید. کوچکهای بیمقدار میتوانستند گاه و بیگاه شاخ غولهای پرتکبر را بشکنند. کاری که کرهشمالی با ایتالیا در ۱۹۶۶ کرد، ایران با اسکاتلند در ۱۹۷۸، الجزایر با آلمان در ۱۹۸۲، عربستان با بلژیک در ۱۹۹۴، سنگال با فرانسه در ۲۰۰۲ و یونان با همه غولهای اروپا در ۲۰۰۴. اگر صبور میماندی فرصت ولو ناچیز چنگ زدن به پیروزی در فوتبال مهیا میشد. این همان آوردگاهی بود که خوشبختانه قویترها همیشه برنده نمیشدند. این همان آوردگاهی بود که کوچکها و بیمقدارها هم شانسی برای پرواز داشتند.
از پرده سوم
بعدها دریافتم فوتبال با ریشههای ملی، قومی، بومی، فرهنگی و البته جغرافیایی پیوند میخورد. با فوتبال دریافتم حمایت از یک تیم نوعی «شهروندی مشترک» یا به تعبیری همسایگی / دلمشغولی مشترک» را به ارمغان میآورد. دریافتم مهم نبود طرفداران یک تیم، یکدیگر را نمیشناختند، مهم این بود در روز و ساعتی از پیش تعیینشده در محلی گرد میآمدند و با تشویق تیمشان مجموعه واحدی را تشکیل میدادند.
از پرده چهارم
طرفداران تیمها هر هفته در مکان ثابتی گرد میآیند و در یک لحظه به نقطه ثابتی مینگرند و کنار هم با بیم و امید، با شور و عشق فریاد میکشند. در غم و شادی شریک میشوند و به فاصلههای سنی، جنسی، قومی، فرهنگی مالی و طبقاتی پوزخند میزنند. فوتبال به یمن باهم بودن و یکی شدن، با جادوی سحرانگیز غوطهور شدن در جمع، طراوتش را بهرغم صحنههای ظاهرا تکراری، حفظ کرد. سینما به فرد تمایل بیشتری دارد و فوتبال با جمع هم گره میخورد.
از پرده آخر
ما شیفتههای فوتبال خیلی چیزها را فدای فوتبال کردهایم. ما شیفتههای فوتبال برخلاف آنچه به نظر میرسد، آنقدرها هم مهربان نیستیم. اعتراف میکنم بارها و بارها تماشای فوتبال را به همصحبتی با دختر دلبندم ترجیح دادم آن هم برای تماشای بازیهایی که ملالآور بودند و پرت. بازیهای بیاهمیتی که میدانستم گلی از دروازهای نمیگذرد و نگذشت. بازیهایی که میدانستم ضربه تماشایی به توپ نخواهد خورد و نخورد. ما شیفتههای فوتبال وقتی پای این پدیده پیش میآید، معمولا آدمهای خودخواهی میشویم و اعتراف میکنم یکی از آن شیفتههای خودخواه بودهام.
واکنشها به درگذشت دکتر صدر
فقط کافی است در توییتر، هشتگ حمیدرضا صدر را جستوجو کنید تا ببینید چه جملات کوتاهی در توصیف پایان زندگی او گفته شده است. در ادامه به تعداد محدودی از آنها اشاره میشود:ما با شما دیدمون به فوتبال عوض شد،به ما آموختید که چطور با لذت،فوتبال و سینما رو زندگی کنیم.
دیگر کسی فوتبال را شاعرانه برایمان تفسیر نخواهد کرد.
تحلیلهای فوتبالیاش، سینمایی بود و نقدهای سینماییاش رنگ و بوی فوتبال داشت. شور و هیجان درونش رو سُر میداد به دستاش و ما رو از پای تلویزیون به پشت دروازههای شهر رُم میبرد.
خاک برتومهربان باد یوسفعلیمیرشکاک فوتبال.
دیگه هیچکس از کارگران بندر لیورپول یادی نمیکنه...
حمیدرضا صدر سعی میکرد بفهماند فوتبال چیزی است فراتر از یک بازی، فراتر از همه توهینها و نفرتها.
صدری که برایمان گفت و نوشت از کوچه ها و سکوها که داخلش فوتبال بازی نمی کردند بلکه داستانی دراماتیک خلق می کردند. ... خداحافظ شاعر فوتبال ایران.
مثل سکانس آخر فیلم « فورد در مقابل فراری » که شلبی تنها نشست پشت فرمون و رفت دم خونه کن مایلزی که دیگه اونجا نبود، امروز فوتبال دچار همون غربت شده... یکی از آدمایی که عشق بهش رو معنا میکرد دیگه نیست.
دیگر دیدن فوتبال اروپا بدون تفسیر های بی نقص شما لذتی ندارد؛ بالاخره قهرمانی تیم چلسی در لیگ قهرمانان را دیدی و حالا پسری روی سکوها در آسمان هاست.
تیتر خبرها
-
مردی که خود فوتبال بود
-
تکرار نقشههایآمریکا در بیروت
-
صنایع کوچک میتوانند تحریم را بی اثر کنند
-
سیل مرگ اروپا را غافلگیر کرد
-
صعود کمهیجان
-
50 سال با قصههای مادر بزرگ
-
مکملهای ماندگار
-
استان خوزستان، مرد میدان میخواهد
-
تعویق برای تبلیغ
-
تامین نسبتا سیاسی!
-
ما به قربان تو رفتیم و همانجا ماندیم
-
الزامات گردشگری در دولت جدید
-
لاوروف: ماموریت آمریکا در افغانستان شکست خورد
-
درسهایی از قطعنامه 598
-
اسم رمز عملیات غرب علیه لبنان