چه خاطراتی که آب شد

گفت‌وگو با رضا عبادی، نوازنده و سازنده سه‌تار درباره زمستان‌های آن سال‌ها

چه خاطراتی که آب شد

 در تقویم تاریخ نوشته شده سال51 در چنین روزی برف بسیار سنگینی در تهران و دیگر شهرها بر زمین نشست. آن کسی که این اتفاق را در تقویم ثبت می‌کرد، شاید پیش‌بینی نمی‌کرد چند دهه بعد در دهه‌های 80 و90 بارش برف برای مردم تبدیل به آرزو شود و بچه‌ها و نوجوانان و حتی جوانان تجربه زندگی در برف را نداشته باشند. آن‌هم در شهرهایی که در حالت عادی باید زمستان‌های پربرفی داشته باشد. این‌روزها زیاد از تغییر اقلیم، گرمایش زمین، خشکسالی، سیل، باز شدن یخ‌های قطب جنوب و... می‌شنویم. آنهایی که سن‌شان به حالت طبیعی، طبیعت قد می‌دهد و فصل‌ها را وقتی درست سرجایشان بودند، دیده‌اند و تغییر آب و هوا را لمس کرده‌اند از بهار به تابستان رسیده‌اند و از پاییز به زمستان و دوباره چرخش فصل‌ها را دیده‌اند. چند سالی است هر ماه و هر فصل به آسمان نگاه می‌کنند و می‌گویند: چرا فصل‌ها جایشان عوض شده، اردیبهشت‌ و بهار نباید این‌قدر گرم باشد همان‌طور که زمستان نباید آن‌قدر دمایش بالا باشد که دیگر به لباس گرم و کاموایی و پشمی نیازی نباشد. طبیعت روال عادی خود را از دست داده و ما که بخشی از طبیعت هستیم و نبض درونمان به نبض آن هماهنگ می‌شود، حالمان بد است این‌روزها، ناکوک شده‌ایم. روان‌شناسان یا به‌گفته جوانان امروزی، تراپیست‌ها می‌گویند بیشتر مردم «افسرده‌اند». به گفته حکیمان، آدمیزاد چرخه طبیعت را به‌هم ریخته و خودش در این به‌ هم ‌ریختگی از بین خواهد رفت. سیاره زمین که همه چیزش برای حیات مهیاست را خراب کرده و حالا در کهکشان‌ها دنبال سیاره‌ای می‌گردد که برود و آنجا زندگی کند اما به گفته دانشمندان تاکنون هیچ سیاره‌ای مانند زمین به این زیبایی و با این امکانات حیاتی کشف نشده و بعید هم هست که پیدا شود. انسان مانده با سیاره‌ای که خرابش کرده.
 کرسی را یادت هست؟
رضا عبادی در منطقه دزاشیب، خانه‌ای نقلی دارد. از آن خانه قدیمی‌های دو طبقه با درخت خرمالوی بسیار پربار و حیاطی پر از گلدان. زیرزمین خانه را تبدیل به کارگاه ساخت تار و سه‌تار کرده. خانه‌اش جان دارد و نفس. بچه شمرون است و زندگی در ارتفاعات و محله امام‌زاده قاسم را تجربه کرده، زمانی که این منطقه زمستان‌هایش واقعا زمستان بود. پر از برف، برفی که روی هم جمع می‌شد و آب شدن تا اواسط بهار طول می‌کشید. آقا رضا عبادی این روزها در طبقه دوم خانه‌اش کرسی گذاشته ، همان‌جا که تارها و سه‌تارهای قدیمی‌اش را به دیوار نصب کرده مثل یک نمایشگاه. تا حالا نزدیک به 1000ساز ساخته. نقاشی هم می‌کشد و اگر مجوز شکار داشته باشد، شکار هم می‌رود. وقتی از او می‌پرسم هنرمند چطور می‌تواند شکارچی هم باشد؟ می‌گوید: شکار برای زمان جوانی بود. آن وقتی که برف زیاد می‌بارید و کوه‌های مشرف به تهران پر می‌شد از برف. می‌رفتیم شکار کبک. برف نرم است و اگر در شرایط عادی ببارد یخ نمی‌زند. برای همین پا که می‌گذاشتیم فرو می‌رفتیم در انبوهی از برف. کبک‌ها جزو ماکیان هستند. بال‌هایشان قدرت ندارد که وزن سنگین‌شان را تحمل کند برای همین کبک راه می‌رود و شکارش در برف کار سختی نیست، چون خسته می‌شود و نمی‌تواند زیاد راه برود و بدود. می‌رفتیم شکار کبک و چندتایی شکار می‌کردیم و می‌آوردیم و با آنها غذاهای خوشمزه‌ای می‌پختیم. می‌نشستیم زیر کرسی و در گرمای مطبوع آن غذا می‌خوردیم و دیگر خوراکی‌ها. الان هم کرسی گذاشته‌ام، هر چند هوا آن‌قدر سرد نیست که کرسی لازم باشد اما من در کارگاهم روزی 10ساعت کار می‌کنم. بخاری چوبی گذاشته‌ام و روی همان غذا و چای درست می‌کنم. چوب که می‌سوزد، صدای دلنشینی دارد، مثل بخاری گازی یا برقی نیست که بی‌جان باشد و بی‌حس.   
 کرسی هم درست همین حس را دارد، انگار موجودی زنده است. این روزها که هوا کمی‌سردتر شده، بعد از کار می‌روم زیرکرسی و پاهایم که در طول روز سرما خورده، گرم می‌شود. تا سرما نباشد، گرما لذت‌بخش نیست. الان اگر در آپارتمانی که در مناطق کم‌بارش تهران قرار دارند، کرسی بگذاری دوست نداری از آن استفاده کنی، به‌خصوص بچه‌ها. چون آنها ذهنیتی از سرما و این‌که گرمای کرسی چقدر خوب است و دلنشین ندارند. خانه‌ها با شوفاژ و بخاری آنقدر گرم می‌شود که دیگر مردم و کودکان درکی از سرما ندارند. همه‌چیز از تعادل و نظم خارج شده و انسان امروزی و نسل جوان طبیعت و چرخه‌اش را تجربه نمی‌کنند.
 از درک طبیعت عاجزیم
 برخی می‌گویند پاییز افسرده می‌شویم، آخر مگر می‌شود در فصلی که به تعبیر اخوان‌ثالث، پادشاه فصل‌هاست افسرده شد! آنهایی افسرده می‌شوند که با طبیعت پیوند ندارند و به جای درک طبیعت از کنار آن عبور می‌کنند. اگر اهل طبیعت باشی و نبض آن را ببینی، متوجه می‌شوی که حتی درخت چنار در پاییز زیبایی بی‌نظیری را از سر می‌گذراند تا به برگ‌ریزان برسد. طیفی از رنگ‌های قرمز و تا قهوه‌ای را سپری می‌کند برای همین یکی از زیباترین درختان پاییزی می‌شود. اما باید زیر نور باشد و آفتاب ببیند تا برگ‌ریزانش اصولی و درست باشد. الان به‌دلیل ساختمان‌های بلند شهری، آفتاب نمی‌بیند و برگ‌هایش قبل از پاییز خشک می‌شود و می‌ریزد. بدون آن طیف رنگی زیبا. درختان در پاییز رنگ میوه‌هایشان می‌شوند، مثلا درخت گیلاس، قرمز خوش‌رنگ می‌شود. درخت خرمالو، نارنجی. اما واقعا چه کسی به این جریان زیبای طبیعت نگاه می‌کند و جزئیات آن را تماشا. الان مردم هم دوست دارند باران ببارد که آب جیره‌بندی نشود هم از بارش‌ها ناراحتند چون ماشین‌شان کثیف می‌شود و باید بروند کارواش و حداقل 100هزار تومان بپردازند یا ترافیک کشنده را تحمل کنند. باور کنید اگر تهدید خشکسالی و کم‌آبی نبود، بیشتر مردم شهرنشین دوست نداشتند که باران ببارد یا برف! الان چشم‌مان به آسمان است تا ببارد و آلودگی هوا از بین برود. یعنی زیبایی طبیعت برایمان اولویت نیست، حیاتمان به برف و باران بستگی دارد تا بتوانیم فقط زندگی روزمره و روتین داشته باشیم. برای درک زیبایی حتی فرصت کشف آن را نداریم برای همین می‌گوییم غروب غمگین است! آن ‌همه رنگ و آن‌ همه ابهت چطور می‌تواند غم‌انگیز باشد!



برف، اصل زندگی بود
برای بچه‌های امروزی، برف سرگرمی یک روز تعطیل است آن‌هم اگر پدر و مادرشان وقت و حوصله داشته باشند و آنها را ببرند مناطقی که برف باریده و به آنها یک تیوپ بدهند تا سرسره‌بازی در برف را تجربه کنند و مثلا بفهمند برف چی هست. اما ما در برف بزرگ شدیم. خانه پدری‌ام در محله امامزاده قاسم بود و ما بچه‌ها پیاده می‌رفتیم مدرسه در محله باغ فردوس. سراشیبی بود و ما لیزخوران می‌رفتیم تا به مدرسه برسیم. از مسیری می‌رفتیم که ماشین‌ها عبور کرده بودند و رد لاستیک‌شان روی برف مانده بود. در همین رفت و آمدها در میان برف بود که فراز و فرود زندگی را یاد گرفتیم. این رفت و آمدها یک‌جور رقابت و گاهی جنگ بود. کی زودتر می‌رسد، کی کمتر زمین می‌خورد. کی بهتر گوله‌برفی پرت می‌کند. اصول زندگی را در دل زندگی یاد گرفتیم وقتی که همه‌چیز سرجایش بود. فصل‌ها سرجایشان بودند. بعد از مدرسه سربالایی را پیاده می‌آمدیم تا به خانه برسیم. سرما در همه بدن‌مان می‌نشست و می‌رفتیم زیر کرسی و مفهوم گرما را درک می‌کردیم چون سرما را با همه وجود حس کرده بودیم. برای جوان امروزی که دستش به دهانش می‌رسد و آنقدر پول دارد که چوب اسکی و دیگر امکاناتش را بخرد، برف یعنی پیست اسکی توچال باز شده و او برود اسکی. باز هم برف در بطن زندگی و زیستش وجود ندارد. برف تفریح است نه زندگی. برای نسل ما فصل‌ها و برف اصل زندگی بود نه حاشیه آن.